تولد فیلم مرگ



فیلم Pain and Glory - شاید یکی از فیلم های تقریباً خوب سالهای اخیر همین اثر باشد. آخرین فیلم پدرو آلمودوار واقعا صمیمی است. اثری که پیرامون پیر شدن، اعتیاد، افسردگی و هر آنچه در این مسیر پیش می آید حرف دارد. سبک فیلم حال و هوای بیوگرافی و شخصی دارد. من فیلم را خیلی وقت پیش دیدم، و از همان زمان به این فیلم و موضوعش بارها فکر کرده و اندیشیده ام، اما واقعاً سخنان زیادی برای توضیح زیبایی و طبیعت والایی که در این اثر ارائه شده است، ندارم. شاید فیلمساز با این فیلم خواسته تأثیرات زمان را بر روی انسان جستجو کند. علاوه بر این، این یک فیلم در مورد فیلم است، این ماهیت خود فیلم جذاب است، چرا که عشق شخصی عمیق به کارگردانی، فیلم سازی را نشان می دهد. درد و شکوه اثری آرام و بی سر و صدا است و شاید خیلی آن را تماشا هم نکنند، اما این اثر در اوج تسلط سینمایی ساخته شده است.

 


فیلم Ford v Ferrari - فیلم جیمز منگولد یعنی فورد در برابر فراری واقعاً خوب است و یکی از علل به چشم آمدن خوبی آن کریستین بیل است که با کج سلیقگی آکادمی اسکار نامزد دریافت جایزه هم نشد. علاقه مندان به آثار ورزشی درام یا مسابقات اتوموبیلرانی با دیدن این اثر زمان فوق العاده ای را سپری خواهند کرد.

 

یکی از نکات مهم فیلم این است که سازنده آن یعنی جیمز منگولد یک فَن اساسی مسابقات ماشین سواری نیست، و این دلیلی است که این فیلم در بخش درام و قصه گویی نیز خوب عمل می کند، و همین موضوع نکته بسیار سودمندی است. فورد در برابر فراری فیلمی است که با تمرکز بر هیجانات شخصیت هایش پیش می رود، و اگر فیلم را تماشا کنید، شما را مجبور می کند به شخصیت های بیل و دیمون اهمیت دهید، در واقع شما مجبور می شوید که به طور فعال در طبیعت و اتفاقات انسانی آنها شرکت کنید. فیلم موفق می شود بیننده را مجاب به دیدن رقابت و تلاش شخصیت های داخل فیلم کند، و این چیزی جز موفقیت نیست.

 

 

ماهیت قصه فیلم تقابل شرکت فورد در برابر فراری برای یک رقابت تنگاتنگ برای کسب پیروزی در مسابقات ۲۴ ساعته لمانز است. طرفداران باید بدانند این فیلم از لحاظ مسابقه ای جذاب و پُر التهاب است، زیرا وقتی دو مسابقه اصلی آخر می رسند، بسیار شدید و پرتحرک هستند، به گونه ای که انگار شلبی، مای و تیم آنها وارد یک نبرد گلادیاتوری جذاب شده اند. البته یک نکته مهم در دل مسابقات فیلم توجه به احساسات و مراقبت از شرایط انسانی شخصیت ها است. کریستین بیل در این فیلم در بهترین فرم عملکردی خود قرار دارد، و پُر از جاذبه و شوخ طبعی است. در واقع انگار این فیلم خود بیل است. باید بدانید DNA فیلم فورد و فراری تشکیل شده از عناصر گفتاری و چشم انداز های عمیق شخصیتی است. بیایید فراموش نکنیم چه چیزی این فیلم را به جلو سوق می دهد، بله آن عملکرد مت دیمون و کریستین بیل به عنوان شلبی و مای است. شیمی فوق العاده ای بین این دو به عنوان دوست و همکار وجود دارد.

 

جیمز منگولد تصاویری جالب و لحظاتی به یاد ماندنی را ظبط کرده است، اگر چه کارگردانی او نیز مورد توجه آکادمی قرار نگرفت، اما مطمئناً او در این فیلم کارگردانی خوبی را انجام داده است. از نظر تصویری و فرم فیلمبرداری، صحنه های مسابقه به دلیل شات های کم زاویه و متمرکز از داخل ماشین بسیار خاطره انگیز است، و همین فُرم باعث ایجاد فضای تعلیق در بیننده ای می شود که نگاهش به کن مای دوخته شده است. شاید بزرگترین دارایی این فیلم تدوین تماشایی آن باشد، نحوه ایجاد تنش در کات ها و برش ها چیز زیبایی است که در فورد و فراری به بهترین شکل ممکن صورت پذیرفته است. زمان وقوع این کات ها یا ضربات تدوینگر به فیلم تقریباً به همان اندازه سبک و امضای ادگار رایت تمیز و متفکرانه است.

 

 

اگر چه این اثر انقلابی در فیلمسازی به حساب نمی آید، اما یک فیلم استاندارد را به بیننده هدیه می دهد که تنها در اوج تراز یک فیلمساز تکنیکی احتمال رُخ دادن آن وجود دارد. فراموش نکنید این فیلم در اوج سادگی، به کمال می رسد. فورد در برابر فراری یک دعوتنامه آزاد برای تماشا و فرو رفتن در دنیای پشت پرده مسابقات پر هیجان ورزشی چون لمانز است. این اثر یک فیلم تاپ دیگر از منگولد است، و حتی اگر شاهکار نباشد، ولی یک فیلم درگیر کننده تمام عیار است.


 

بدون شک فیلم هیولایی لرزش یکی از کلاسیک های این شاخه است. شما می دانید که من در مورد Tremors صحبت می کنم. داستان شهر دور افتاده پرفکت در نوادا و مشکل کرم های غول پیکر آن در حال حاضر کاملاً مشهور است. بیایید بررسی کنیم که چرا Tremors یک فیلم عالی است. خلق موجودی جذاب با جلوه های عملی دیدنی با بودجه کوچک کار آسانی نیست. وقتی فیلم را تماشا می کنید با اثری دیدنی روبرو می شوید، و اصلاً به نظر نمی آید در خلق کرم های غول پیکر کم کاری شده باشد. در واقع اجرای چنین کاری در آن زمان(۱۹۹۰)واقعاً درخشان بوده است. فیلمِ لرزش اثری است که کاملاً درک کرده باید از مقیاس کوچکش به نفع خودش استفاده کند. بگذارید چند مورد را روشن کنیم وقتی می گویم "مقیاس کوچک"، من در مورد اندازه واقعی داستان صحبت می کنم. برای مثال ما با منطقه ای کوچک روبرو هستیم که کمتر از بیست نفر در آن زندگی می کنند، و تهدیدی که آنها با آن روبرو هستند مسئله ای برای جهان خارج از آن ایجاد نمی کند. فیلم لرزش نیازی به نگرانی در مورد چیز بزرگتر از داستانی که می گوید و شخصیت هایی که با آن بازی می کند ندارد. این احساس انزوا به نفع Tremors است. این موضوع اجازه می دهد تا خطر بزرگ احساس شود زیرا این یک اختلال بزرگ برای یک جامعه بسیار کوچک است.
 

خوشبختانه، این جامعه سرشار از شخصیت ها و بازیگران پدیده است. تک تک اعضای گروه دقیقاً کاری را که باید بکنند را انجام می دهند. البته، نمایش های اصلی کوین بیکن و فرد وارد لذت فوق العاده ای هستند. وال و ارل یک دوقلوی پویا هستند که بلافاصله دوست دارند بامزه، خنده دار و باورنکردنی به نظر برسند. آنها به عنوان دو کارگر یا ِ فقیر که فقط روز لعنتی اشتباه را برای ترک شهر انتخاب کرده اند واقعاً عالی هستند. و البته به شکل ویژه باید به زوج دیوانه و پُر از سلاح فیلم با بازی های مایکل گروس و ربا مک اینتایر اشاره کرد که در پایان بهترین نمایش و اجرای فیلم را تجربه می کنند. من مطمئن هستم که برخی از شما وقتی چنین حرف های جسورانه ای را که من پیرامون فیلم لرزش بیان کردم را خواندید ابرو خود را به نشانه تعجب بالا کشیده اید. اما بدانید آرواره ها یکی از فیلم های مورد علاقه مطلق من در تمام دوران است؛ و وقتی می گویم Tremors به بزرگی Jaws است، این دقیقاً همان چیزی است که من به آن اعتقاد دارم، و من نسبت به این مقایسه بحثی ندارم. فقط یک تفاوت بزرگ بین این دو وجود دارد: Jaws دارای شخصیت های دراماتیزه تر و بزرگ است و Tremors تماماً این گونه نیست. فیلم لرزش ضربات شخصیتی زیادی دارد، اما هوشمندانه می فهمد که نیازی به خیلی پیچیده کردن آنها ندارد. در حقیقت سادگی آنها یک دارایی است. روابط عاشقانه بین وال و دانشجوی زله شناسی Rhonda (فین کارتر به عنوان یک نِرد عالی) بسیار سر راست و قابل تحسین است.
 

فیلم Tremors اثری نیست که از حفره های عمیق تر به زندگی جدی شخصیت هایش متمرکز شود. بلکه این فیلم داستان ساده را در شخصیت های خود منعکس می کند. فقط به این دلیل که آرزوهای شگفت انگیز Tremors در همان سطح Jaws قرار ندارند به معنای این نیست که این فیلم کوچکتر یا رده پایین تری است. لرزش اهداف بسیار مشخصی را برای خودش تعیین می کند و در هر نوبت آنها را برآورده می کند. در عین حال، لرزش همان نوع هیجان و ماجراجویی را که در آرواره های اسپیلبرگ پیدا می کنید، ارائه می دهد. کارگردان ران آندروود بر روی دوربین و سرعت ویرایش و کنترل صحنه مهارتی عالی دارد، و همراهی این مهارت با فیلمنامه SS Wilson & Brent Maddock - که شایسته ستایش زیاد در مورد نحوه دستیابی به تشدید در مورد هیولاها است؛ فیلم لرزش را در یک سطح عالی و قابل ستایش قرار داده است. این فیلم اصراف کار نیست، و فقط به همان اندازه که برای هر شخصیت انرژی نیاز دارد صرف می کند تا مشخص کند که چه کسانی هستند و عملکرد آنها در این جامعه چگونه است.


البته، ما نمی توانیم در مورد Tremors صحبت کنیم بدون اینکه درباره گروبوئید ها حرف نزنیم. این جانوران زیرزمینی به راحتی یکی از بهترین هیولاهای فیلم در تاریخ رسانه و مدیوم سینما هستند. از زمان نمایش تا نابودی آنها، این کرمهای غول پیکر شگفتی کاملی از اثرات و جلوه های عملی خیره کننده هستند. و همانطور که قبلاً نیز اشاره کردم، فیلمنامه در تکامل دانش ما درباره موجودات، کار فوق العاده ای انجام می دهد. در ابتدا، آنها به نظر می رسد مارمولک های کوچکتر هستند. سپس، ما می بینیم که اینها فقط بخشی از زبان یک حیوان بزرگتر هستند. و برای بهتر کردن اوضاع، گروبوئیدها قادر به شناختن الگویی هستند که یاد می گیرند چگونه از شکارچیان خود پیشی بگیرند. این موجودات شبیه به حیوانات معمولی عمل می کنند، و همین به آنها شخصیت می دهد. مانند ه در آرواره ها، گربوئیدها نیز چون تهدیدی هوشمند در باغچه های کارتونی به دنبال طعمه خود می گردند. من می توانم ادامه دهم و در مورد چگونگی بزرگی گربوئیدها بازهم حرف بزنم، اما مطمئن هستم که لازم نیست شما را قانع کنم.
 

آنچه امیدوارم شما را متقاعد کند وضعیت کلاسیک Tremors است. من در مورد کالت کلاسیک یا ژانر کلاسیک حرف نمی زنم، اما لرزش یک فیلم شبه کلاسیک واقعی است. دلایلی وجود دارد که می توانم در مورد این موضوع که چرا Tremors به اندازه آنچه که باید مورد احترام قرار بگیرد، اما نمی گیرد گمانه زنی کنم. ولی شاید عمده دلیل آن به گفته خیلی ها سادگی آن باشد. فیلم های ترسناک دهه نودی زیادی هستند که مورد کم توجهی قرار گرفته اند. اما به هر حال Tremors یک فیلم برجسته است. در دنیایی بهتر از این 'لرزش' حتماً یک اثر درخشان سینمایی به شمار می رفت، بیایید به این ترتیب به خودمان دلداری دهیم.



من به اندازه بسیاری از مردم، مرید یا هواخواه جناب استنلی کوبریک قابل احترام، نیستم. اما همچنین با فیلم درخشش او نیز بیگانه نیستم، و البته میان آثار کوبریک از دیدن درخشش بیشتر لذت برده ام. من اهمیت کوبریک و آثارش را در تاریخ سینما می دانم، و از تلاش های او برای کارگردانی و تهیه تصاویری دارای صداقت و اتمسفری خاص تشکر می کنم. اما من به شکل کاملاً خاصی توانایی برقرار کردن هیچ ارتباط شخصی با اکثر فیلم های او ندارم. بنابراین، من نه برای دیدن فیلم Doctor Sleep شوریده حال بودم، و نه از شدت هیجان رسیدن وقت دیدن آن نگران این بودم که از ناامیدی ناخن هایم را گاز بگیرم.

 

 

اما من یکی از طرفدار کارگردان مایک فلاناگان هستم، که به نظر من توانست سه سال پیش یکی از بهترین اقتباس های ممکن را از کتاب های استفن کینگ، تحت عنوان بازی جرالد تولید کند، و همچنین او سریال به شدت خوب و دلهره آور تسخیرشدگی خانه هیل را نیز در کارنامه خوب خود دارد. به همین منظور من خیلی کنجکاو مشغول دیدن فیلم Doctor Sleep شدم؛ کنجکاو برای دیدن اینکه چگونه فلاناگان قصد داشت فیلمی را تولید و هدایت کند که همچنان هم به رمان کینگ وفادار باقی بماند و هم در عین حال ادامه داستان درخشش استنلی کوبریک باشد. حتماً می دانید که فیلم کوبریک مغایرت های فراوانی با کتاب کینگ دارد، از جمله پایان آن، و این چیزی بود که کوبریک می خواست به آن برسد، نه وماً چیزی که طرفداران خواهان آن باشند. به همین منظور کنجکاو بودم ببینم که آیا فلاناگان بار دیگر یک تلاش جذاب انجام داده است یا خیر.
 

خُب، دکتر اسلیپ چیز عجیب یا خارق العاده ای نیست، و البته با چشم پوشی از خیلی چیزها و به سختی می توان گفت خوب است. در واقع این فیلم مثل تماشای یک بازی فوتبال است که تیم مورد علاقه تان در آن، لحظه ای تلاش می کند و خوب است و لحظه ای دیگر باعث رنجش خاطر شما می شود، و البته در نهایت می تواند به لطف تصمیم VAR در آخرین لحظه، برنده بازی شود.

 

بخش های اولیه فیلم به همراه بزرگسالی دنی با بازی واقعاً خوب ایوان مک گرگور، زمانی است که فیلم در بهترین حالت خود قرار دارد. فیلم کوبریک ممکن است به اعتیاد به نوشیدن الکل توسط جک توجه فزاینده ای نکرده باشد، اما کتاب کینگ این کار را انجام داده است. بنابراین ما در دکتر اسلیپ یک فضای غم انگیز را تجربه می کنیم، که در آن دنی درست مثل پدرش یک معتاد به الکل است، و عمدتاً درگیر روابط جنسی خاموش و از کنترل خارج شده است. در دل سکانس های تاریک ابتدایی پیرامون دنی، لحظه ای تأمل آمیز وجود دارد که او کودکی را می بیند و قلب او مانند شیشه های کف زمین ترک می خورد. این ها همان لحظات خوب فیلم هستند. 
 

اما در حالی که دنی تمیز و پاک می شود، شرایط پیرامون او بسیار زشت می شود. و اینجاست که داستان اعتیاد و زشتی های درونی به یک وحشت خیالی ابرقهرمانی تبدیل می شود. در لحظاتی احساس کردم که دکتر اسلیپ می توانست بهترین فیلم ابر قهرمانی سال 2019 باشد. متأسفانه این درد ذهنی آقای فلاناگان واقعاً طولانی و به شدت زیاد است. این فیلمی است که می توانست در قالب یک مینی سریال بهتر عمل کند. این اثر می توانست یک فیلم ترسناک با نسبت های حماسی جالب باشد، اما در عوض ما با یک فیلم به ظاهر ترسناک که در آن رگه هایی از پتانسل حیف شده حماسی دیده می شود، روبرو هستیم.
 

شاید اگر فقط فلاناگان سعی نمی کرد که در جنگ خیابانی بین کوبریک و کینگ، نقش یک نگهبان صلح را بازی کند، الان دکتر اسلیپ جایگاه بهتری داشت. در این فیلم به نظر می رسد فلاناگان ما را به یک تور موزه گردی می برد که در سمت چپ شما، دوقلوها را می بینید، و در سمت راست خود یک آسانسور را مشاهده خواهید کرد که از خون سرشار است و غیره. اما واقعیت این است که من قبلاً نسخه بهتر چنین چیز هایی را در بازیکن شماره یک آماده اسپیلبرگ تماشا کرده ام. با این اوصاف، دو نفر از دوستانم که از طرفداران هاردکور The Shining هستند بعد از تماشای فیلم لبخند های بزرگ چربی روی صورتشان نشسته بود.

 

 

چیز بیشتری برای گفتن ندارم، اما آرزو می کنم مایک فلاناگان دیگر به ادای احترام دوجانبه نپردازد و دیگر سعی نکند آغوش گرم خود را همزمان برای هواداران کوبریک و کینگ باهم بگشاید.


 

فیلم ‘1917’‌ - خیلی ها در مورد این که جنگ چه چیز جهنمی است، بینِش چندانی ندارند؛ این افراد باید فیلم جدید سَم مندس را حتماً تماشا کنند. بهار سال ۱۹۱۷ و در اوج جنگ جهانی اول در شمال فرانسه، دو سرباز جوان انگلیسی مأموریتی غیرممکن پیدا می‌کنند: رساندن پیغامی مهم به یک گردان ۱۶۰۰ نفری انگلیسی برای جلوگیری از ورود آن‌ها به کمین مرگبار دشمن. این در حالی است که زمان به سرعت برای آن‌ها در حال سپری شدن است. اگر بخواهم یک تعریف از فیلم بگویم آن در دو لغت خلاصه می شود، رژه وحشت! فیلم های جنگی مدرن، از اینک آخرامان و جوخه گرفته تا نجات سرباز رایان و دانکرک، همه در یک سطح عالی اجرا می شوند، اما با این اوصاف فیلم مندس بهترین سینمای جنگی مدرنی است که دیده ام. 1917 یک اثر برجسته و چشمگیر است که با مهارت فنی بالا تولید شده است. جورج مک کی کاملاً سرسخت و متعهد است، او همان چیزی است که این کار به آن احتیاج داشته. دوربین و کارگردانی این فیلم در اوج است. باز هم می گویم جورج مک کی فوق العاده است و این فیلم را روی شانه های گل آلود خود نگه داشته است. این یک فیلم جنگی ساده، شیک و چشمگیر است.بررسی بیشتر بزودی!

 


 فیلم Midway - از کارگردانی چون رولاند امریش چه انتظاری می توان داشت؟! میدوی ممکن است از لحاظ تاریخی دقیق باشد اما وقتی فیلمی حتی فاقد یک اونس روانشناسی و جاذبه های عاطفی هم نباشد، تقریباً هیچ چیز در آن اثر معنی ندارد. فیلمنامه نویسِ تازه کار وس توک بیش از این که روایتی احساسی یا حماسی ارائه داده باشد، نوشته اش بیشتر شبیه به اطلاعات صفحه ویکی پدیا است. صحنه ها فقط می آیند و می روند بدون هیچ نکته مهم یا اتفاق خاصی. انواع بازیگر درجه یک در فیلم وجود دارند که در قالب نقش هایشان در جنگ هستند، اما به نظر نمی رسد که هیچ یک از آنها دچار اضطراب عاطفی، روانی یا جسمی شوند. در بهترین وضعیت گفتن متوسط هم به میدوی جفاست. کاراکتر های ماقبل تک بعدی و سکانس های اکشن بد و شبیه به ویدئو گیم کُلیت میدوی هستند. اینجاست که باید بگویم دوستان قدر اثری چون دانکرک را بدانید.

 

 


فیلم ‘I Lost My Body’ - یکی از خلاقانه ترین و متحرک ترین فیلم های انیمیشنی که من تا به حال دیده ام. تصور کنید بیدار شوید، اما چیزی وجود نداشته باشد. در واقع چیزهای زیادی وجود نداشته باشد. و شما به سادگی دست خود باشید. به بیان ساده تر، مهم ترین ویژگی این انیمیشن کارگردانی عالی آن است. تمایل Clapin برای شکیبایی در صحنه آشکار می شود، و به دست اجازه می دهد تصاویر سورئال را از منظر خود تجربه کند، این مخاطبان را مجذوب خود می کند و بسیار چشمگیر است. این یک فیلم انیمیشن با هدف سرگرم کردن بچه ها نیست. این یک داستان عاطفی در حال حرکت درباره مبارزه برای پیدا کردن خود و فرار از چمدانی است که می تواند شما را به هم پیوند دهد. حدود یک سوم "من بدنم را گم کردم" نبوغ مطلق است. دو سوم دیگر یک داستان احساسی مرسوم تر است که گهگاه توسط انیمیشنی الهام بخش و طراحی صدا مشتق می شوند.


جنگ یک تجارت نامطبوع است که باعث می شود فیلم های هیجان انگیزی ایجاد شود. بزرگان این ژانر بارها با نمایش اکشن های حماسی، نبرد های نفس گیر و آشوب های همه جانبه و مضامین فلسفی دو طرفِ درگیری چنین جنگ هایی را بررسی کرده اند. بنابراین ۱۹۱۷ نیز ابتدا مثل تمام آثار این ژانر به نظر می رسد، اما بعد از چند دقیقه خواهید فهمید که آنچه ارائه می دهد برخلاف هر فیلم جنگی است که تاکنون دیده اید. این فیلم شما را به خط مقدم هرج و مرج، وحشت و درد می برد و به طریقی شما را رها می کند که از درون تزل خود را حِس کنید. من با سرعتی که عاشق فیلم دانکرک کریستوفر نولان شده بودم، عاشق ۱۹۱۷ نیز شدم. در حقیقت، من حتی تصور نمی کنم که "عشق" واژه درستی برای تعریف این فیلم باشد. دانکرک مانند گذرندان یک تابستان گرم در یک ساحل زیبا بود، و ۱۹۱۷ مثل یک خاطره خاص یا لحظه ای جذاب و دل انگیز و همچنین پر زرق و برق در دل همان تابستان گرم است. این فیلم سم مندس یک شاهکار فنی غیر قابل انکار است، که این روز ها دیدن چیزی شبیه به آن تقریباً غیرممکن است.

(پیش زمینه لازم برای وارد شدن به بررسی فیلم: تا پیش از دیدن ۱۹۱۷ فیلم جنگی مورد علاقه من در دهه گذشته Hacksaw Ridge مل گیبسون بود. در ستیغ هڪ سا، کارگردان مل گیبسون شخصیت اصلی فیلم را پیچیده می کند و قبل از ارائه برخی از بی رحمانه ترین و وحشیانه ترین سکانس های جنگی که من تا به حال دیده ام، گیبسون روان قهرمان فیلمش را به روشی عمیق کاوش می کند، و این دلیلی است که شما با اقدامات این شخصیت در جنگ همراه می شوید.)
 

با فیلم ۱۹۱۷، سم مندس اثری جنگی ساخته که بسیار یادآور دانکرک است. این فیلم یک شگفتی فنی خیره کننده است، که من ایرانی دوست داشتم آن را روی پرده IMAX با سیستم صوتی IMAX تماشا کنم، زیرا احتمالاً چنین امکاناتی صددرصد هیجان دیدن چنین فیلمی را فراموش نشدنی تر می کرد. تعریف ساده فیلم مندس می شود، واقعیت وحشتناک و غیرقابل پیش بینی هر لحظه در میدان نبرد. البته ۱۹۱۷ برای گذراندن وقت با شخصیت هایش، لحظاتی کوچک اما دلچسبی را خلق می کند، که باعث می شود من بیننده بخواهم از شخصیت ها مراقبت کنم تا دچار حادثه ای نشوند. و جالبتر اینجاست که مندس این لحظات ظریف را در بدترین شرایط به وجود می آورد. در واقع ۱۹۱۷ یک دانکرک با هسته گرمتر و چرب تر است.
 

داستان و مأموریت فیلم ساده است: دو پیام رسان برای ارسال پیامی مهم به یک مأموریت فرستاده می شوند، پیامی که می تواند زندگی 1600 مرد را نجات دهد که در هنگام گرمای جنگ جهانی اول زیر آتش احتمالی نیروهای آلمانی در تله قرار دارند. تصور کنید این مأموریت می تواند این افراد را از یک دام کشنده و قتل عام قطعی باز دارد. دقیقاً مانند دانکرک، این فیلم نیز مربوط به جنگ یا استراتژی های جنگی نیست بلکه زنده ماندن و نجات هدف است. فقط زنده ماندن و نجات.
 

در طول کمپین بازاریابی و تبلیغات فیلم درباره تکنیک آن چیزهای زیادی گفته شده است. دقیقاً مانند Alejandro González Iñárritu با Birdman، مندس در کنار فیلمبردار افسانه ای Roger Deakins فیلمی ساخته است که از نظر ظاهری بسیار زیبا است و به نظر می رسد همه آن یک شات بلند است (خوب البته با توجه به اینکه یک شخصیت در یک نقطه از فیلم با اتفاقاتی ما را با صفحه نمایش سیاه همراه می کند.). همچنین تدوین و ویرایش توسط لی اسمیت چنان بی عیب و نقص انجام شده است که کاملاً بدون درز است و برش ها با چشم غیر مسلح یا ناآشنا قابل مشاهده نیستند.
 

نکته جالب اینجاست که این فقط یک بدلکاری نیست. مندس علاقه مند است در اینجا دیدگاهی را بیان کند. در طول فیلم، شما یا احساس می کنید که یکی از این دو شخصیت هستید، یعنی بلیک (دین-چار چاپمن) و اسکوفیلد (جورج مک کی)، یا یک ناظر منفعل که از نزدیک ماجرا را تماشا می کند، و البته هیچ وقت اطلاعاتی بیش از آنها به شما داده نمی شود. فقط آنچه را می بینید که آن دو می بینند، فقط آنچه را می شنوید که آن دو می شنوند و فقط آنچه را می دانید که آن دو می دانند. این یک انتخاب خلاقانه، آگاهانه و محاسبه شده است. سم مندس تا پایان این چشم انداز را تغییر نمی دهد. این باعث وحشت و ترس می شود. و البته باعث می شود که شما نیز احساس کنید با آنها در حال گذر از سنگرهای باریک، در میان مزارع گل آلود و لجن کشیده درست در وسط ناکجا آباد هستید. متأسفانه، این بار هیچ ابرقهرمانی چون زن شگفت انگیز نیز برای نجات شما وجود ندارد.

حتی لحظات ساکت تر فیلم نیز با فضا سازی تنش آورش، همیشه تهدید می کند که این صحنه نیز با بدبختی پایان می یابد. اینجاست که می گویم تمام تکنیک مندس در ۱۹۱۷ صرف موضوع اصلی نجات و زنده ماندن شده است. یک طنز ناراحت کننده نیز در تصاویر دیکینز وجود دارد. شما پرتره هایی از ساختمانهای در حال سوختن را در برابر یک آسمان خراشیده و سوک دریافت می کنید. اما وقتی از نزدیکتر نگاه کنیم، ما توده ای از بدن های مرده را می بینیم، ما خاک می بینیم، ما وحشت را در چهره سربازان کشته شده می بینیم، انگار این جسد ها متوجه واقعیت آنچه در آن قدم گذاشته اند شده بودند.
 

آنچه فیلم 1917 بهتر از دانکرک انجام داده این است که روایت توسط احساسات هدایت می شود، و تصاویر توسط یک قلب دارای ضربان مداوم. شما به سفر بلیک اهمیت می دهید نه تنها به این دلیل که موفقیت در ماموریت او باعث نجات 1600 نفر خواهد شد، بلکه به این دلیل است که یکی از این افراد برادرش است. اسکوفیلد با صراحت نمی خواهد در آنجا باشد، اما به هر حال تصمیم می گیرد که از عهده آن برآید، زیرا هرگز اجازه نخواهد داد که دوستش به تنهایی وارد آتش شود. دین-چار چاپمن و جورج مک کی نمایش های جدی خیره کننده، و قابل ستایشی را انجام داده اند.

فیلم 1917 سرشار از آدرنالین و پر از هیجان های ویرانگر است، اما این لحظه های نرم تر و کوچک فیلم است که ذهن من را به خودش مشغول می کند. برای مثال من صحنه ملایم رویارویی اسکوفیلد با زن فرانسوی و آن کودک را به شدت دوست دارم. در این صحنه شما صدای گلوله ها و نارنجک ها را که از فاصله نزدیک منفجر می شوند را می شنوید، و گرمای محیط اطراف را احساس می کنید. در این لحظات ما در آستانه تسلیم شدن هستیم. شاید اسکوفیلد هم همینطور باشد. اما در این لحظات نکته کلیدی در زشتی جنگ، صدای گریه بی گناه کودک است. و دقیقاً اینجاست که شما نیز مانند قهرمان فیلم حس می کنید، چرا جنگ ارزش جنگیدن را دارد و دنیا ارزش نجات را.

 

مندس اینجا تنها مشتاق سکانس های بزرگ پُر از تعلیق نیست. بلکه او در دل تنش ها با لحظات نرمتر حرف خود را می زند. او وقت می گذارد تا شخصیتی را به ما نشان دهد که فقط راه می رود و راه می رود و به سمت صدای موسیقی می رود، به سمت صدای مردی که در جنگل آواز می خواند، اینجا زمان تخلیه ذهنی و جسمی است؛ همینطور در این لحظات همه چیز در آستانه شکست مطلق قرار دارد، اما قهرمان قبل از سقوط به زمین پرواز نهایی را انجام می دهد. فیلم ‘1917’‌ یک فیلم جنگی ساده، شیک و چشمگیر است.

 

مندس و تیمش یک کلاس اصلی فیلم سازی را به نمایش می گذارند، که ترکیب ساختار داستان نجات سرباز رایان (رساندن یک پیام به واحد دیگر)، شدت و هیجان دانکرک، و رویکرد و استایل بردمن را باهم در اختیار دارد، در واقع ۱۹۱۷ یک رویکرد منحصر به فرد در این ژانر است. یک کار تخصصی با درآمخیتن هرج و مرج باعث بروز لحظات شگفت انگیز انسانی در این اثر شده است. مندس و کریستی ویلسون در این فیلم دائم در حال نوشتن لحظات کوچکی هستند که باعث می شود فیلم بیشتر به بررسی شخصیت ها و تمایل آنها برای ماندن در مقابل شانس های غیرممکن بپردازد.

 

دیکینز، با اثبات اینکه چرا او استاد مطلق است، همه چیز را از نبردهای هواپیماها گرفته تا تیراندازی از دیدگاه یکی از شخصیت های اصلی، چارچوب و نظم می بخشد، و این باعث می شود فیلم به همان اندازه که یک اکشن جنگی است، وحشتناک نیز باشد. در یکی از بهترین لحظات سینمایی سال ۲۰۱۹، صحنه ای تعقیب و گریز در ویرانه های آتشین یک دهکده فرانسوی اتفاق می افتد که فقط آتش برای روشن کردن مسیرهای فرو ریخته وجود دارد، و همچنین گلوله های ناشی از نیروهای غیب نیز از چپ و راست می بارد، و اینجاست که نیومن می تواند از حالت تنش گرفته تا آرامش را به بیننده القا کند. سطح صحنه های هنری مانند این صحنه مذکور در فیلم ۱۹۱۷ کم نیستند.

اگر احساس می کنید از دیدن فیلم های جنگی گذشته خسته شده اید، این اثر یک پادزهر است. آنچه مندس و تیمش دست به تولیدش زده اند یکی از خارق العاده ترین دستاوردهای سینمایی سال است، جایی که تسلط بصری فقط با ویترین روح پیروزمند انسانی مطابقت دارد. در پایان، یک لحظه تسکین دهنده وجود دارد، لحظه ای که همه آن را به طور کامل احساس می کنند، جایی که پس از طوفان، سادگی وزش نسیم ملایم و تابش آفتاب آرامش را به وجود می آورد، هر چند که می تواند دوام نداشته باشد.


 ‘Playing with Fire’ - کمدی معمولی که تمام خانواده می توانند از آن لذت ببرند. داستان این گونه است که جان سینا در نقش یک آتش نشان جنگلی، مجبور است در یک کمدی موقعیت خانوادگی که لحظات شوخ طبعی دارد، از سه کودک و نوجوان مراقبت کند. کمدی های موقعیت این چنینی همه یک دستور العمل مشترک دارند، و بازی با آتش نیز از این دسته مستثنی نیست. چنین آثاری با یک حادثه تحریک کننده شروع می شوند، و سپس مجموعه ای از شخصیت ها، خواه به هم ربط داشته باشند یا نه به سمت این موضوع که ما یک خانواده هستیم حرکت می کنند. چنین آثاری حتی در لحظات خواب آورش نیز احساس خوبی به ما می دهند. سکانس شروع فیلم جالب است، حتی از منظر سینمایی می تواند چشمگیر خطاب شود، و همین باعث می شود شما فکر کنید که با یک کمدی اکشن کاملاً قهرمانانه روبرو هستید، اما پایان همین سکانس ماهیت واقعی فیلم نمایان می شود. ستاره فیلم بدون شک جان سینا است.اما سینا ممکن است اولین بازیگر عضلانی باشد که آن چیزی را که آرنولد شوارتزنگر داشت، دارد:توانایی طرح یک روح سبُک و مسخره که در بدن عضله ای به دام افتاده است.گروه مخاطبان بازی با آتش معلوم هستند و احتمالاً راضی.

 


وقتی حرف از داستانهای اکشن گ فویی مدرن می شود، جذابیتی به نام IP MAN وجود دارد که همه باید حداقل یک بار آن را تجربه کنند. دونی ین برای آخرین بار نقش استاد گ فو که مربی بروس لی بود را اجرا کرده است. قسمت جدید ایپ من درحالی که سرشار از مبارزات جذاب است، ولی در مجموع یک داستان بسیار شخصی و ضد مهاجرتی است. این اثر یک خداحافظی خوب و رضایت بخش با رویکرد ملی در قبال یک استاد بزرگ گ فو است. داستان این قسمت به موضوعات سنگینی چون نژاد پرستی، مهاجرت، مشکلات نوجوانان و کنترل عصبانیت اشاره دارد.

عمده بحث در مورد فیلم های ایپ مَن تا به امروز اساس واقعی بودن خطوط داستان آن بوده است. اما این بار سازندگان با وارد کردن عناصر داستانی مورد نظر خود سعی در نمایش موارد حماسی تر و بزرگ تر کرده اند. در واقع هدف سازندگان انتقال پیام ملی گرایی در پشت این قهرمانان فولکلور بوده است، که در گذشته به عنوان افراد واقعی در بین مردم زندگی می کرده اند. علاقه مندان به سینمای هُنگ کُنگ و سینمای چین همواره شاهد قهرمانانی ملی چون وانگ فی هونگ، فانگ سای یوک و هوآ یوانجیا بر پرده سینما بوده اند. و این نشانه از علاقه و رویکرد سینما به اسطوره ها و قهرمانان ملی است. جنبه های بیوگرافی این فیلم ها همیشه در خدمت قوس شخصیتی و داستانی قهرمانانه این اشخاص بوده است. اما پرداختن به این موارد شاید از نظر خیلی ها مسخره باشد، چرا که آنها همیشه در خدمت یک هدف بودند که آن میهن است. 

حالا فیلم جدید ایپ من نیز هدفش را همین قرار داده، البته شاید نتوانسته به روشنی آن را بگوید و اجرا کند. دلیل این ناتوانی شاید دو دلی فیلمساز در ارائه یک نمای شخصی و بیوگراف محور به همراه یک تِم ملی بوده است. وقتی بخواهیم هر دو طرف ماجرا را پیش ببریم و فیلمنامه درستی نداشته باشیم چنین مشکلی پیش می آید. برای مثال فیلم ابتدا وجود سرطان ایپ من را بیان می کند که بخش بزرگی از افتتاحیه است، اما متعاقباً تا پایان فیلم دیگر این موضوع ذکر نمی شود. اما از طرفی دیگر حس قهرمانی که Ip Man برای تجسم در آن دارد، هنوز هم در سراسر فیلم قابل لمس است، اما همین نیز هرگز به سطوح فراتر از یک سمبل گرایی عادی هم نمی رسد. شاید بروز برخی از احساس های بی پروا نتیجه ای از فیلم باشد که سعی می کند ماده عاطفی بیشتری را از داستان بیگانه هراسی خود بیرون بیاورد، اما نوشته پایان فیلم آن را نیز خراب می کند.

وم گنجاندن شخصیت بروس لی و مهاجرت ماجرا به سان فرانسیسکو اساساً تبدیل نژادپرستی به نقطه کانونی فیلم نیست. اما فیلمساز در این مورد با شرایط کنونی جهان و آمریکا تصمیمی آگاهانه گرفته است، حتی اگر شعاری باشد، چنین شعاری برای امروز جوامع نیاز است. اما تمام این موارد به عبارت ساده یک ترفند قدیمی با کارایی کمتری به نسبت فیلم های پیشین است. در پایان، فارغ از روایت کلی، فیلم های Ip Man همیشه در مورد مبارزه و گ فو بوده اند. مبارزات جایی است که سه فیلم اول به طور مداوم در آن درخشیده اند، و بخش اعظم این درخشش به فیزیک عالی دونی ین مربوط بوده است. در این قسمت نیز سکانس های مبارزه ای یکپارچه و جذابی وجود دارد که گاهی حتی به شیرینی خاصی کارتونی هم می شوند. آنچه در مورد صحنه های مبارزه The Finale مشکل ساز است، شاید آخرین مبارزه این فیلم باشد که متأسفانه طعم ناخوشایندی را برای هر طرفدار فرنچایز به جای می گذارد. من به شخصه از پتانسیل فراوان اسکات ادکیز خبر دارم اما نمی دانم چرا در فیلم از این درون مایه بزرگ ادکیز در مبارزه استفاده کامل نشده است.

در انتها یک مونتاژ خوب وجود دارد که بازتاب سه فیلم قبلی است که هم نوستالژیک است و هم از نظر عاطفی شارژ می شوید. اما کلیت فیلم این احساس را به شما نمی دهد. در پایان، Ip Man 4: The Finale به جای یک فینال واقعی، بیشتر شبیه قسمت میانی اما تقریباً خوشایند است. در مجموع اگر طرفدار این فرنچایز بوده اید باز هم از این فیلم لذت خواهید برد.


این روزها، ریان جانسون به دلیل تلاش های کارگردانی خود در جنگ ستارگان: آخرین جدای مشهور یا بدنام است، بسته به اینکه در کدام اردوگاه قرار دارید، به حدی که فیلم های قبلی وی Looper و Brick نیز درحالی که آثار بسیار خوبی بودند نیز تحت الشعاع آن قرار گرفته اند. اما جانسون بدون توجه به تخریب های رسانه ای متوجه خودش، در آرامی، خونسردی و صداقت دست به نوشتن یک فیلمنامه خوب دیگر زده است. شاید این فیلمنامه همه را به یاد دوران اوج و طلایی داستان های آگاتا کریستی بیاندازد، اما این فیلمنامه کاملاً تازه و مدرن است.

قصه در اوج سادگی و زیبایی به این گونه شروع می شود که صبح روز تولد ۸۵ سالگی یک میلیاردر (هارلن تروبی) که از قضا یک نویسنده نامی داستان های جنایی نیز بوده، جسدش در اتاق خواب با شکافی در گلویش کشف می شود. در این میان پزشکان این مرگ را خودکشی درنظر می گیرند، اما یک کارآگاه خصوصی به نام بنویت بلانک بوی یک بازی ناپسند و شیطانی را حس می کند، و همین دلیلی می شود تا وی تحقیقات و بازجویی از اعضای عمارت هارلن ترومبی را آغاز کند.



ریان جانسون با نگاهی عالی به خانواده ترومبی سرنخ های هوشمندانه خود را به بیننده القا می کند. فیلمنامه جانسون با قاطعیت و ظرافت بالا شخصیت هایش را در تحقیقات مربوط به قتل معرفی می کند، و سپس به هر یک از آنها انگیزه ای محتمل برای قتل رمان نویس پُر رمز و راز هارلن ترومبی (کریستوفر پلامر) می دهد. جذابیت فیلمنامه این نکته است که ما به عنوان بیننده شاهد این هستیم که درخت خانواده هارلن در ریشه ها پوسیده است. شخصیت های مختلف داستان های مختلفی را درباره آنچه در شب تولد هارلن اتفاق افتاده است، بیان می کنند و همین قصه را پیچ و تاب دار تر و درهم تنیده تر می کند. عمارت تروبی، که اکثر فیلم در آن قرار دارد، به لطف طراحی هنری عالی و پر جزئیات و همچنین کارگردانی روان جانسون بسیار باشکوه و چشم نواز از آب در آمده است.

این جنس فیلم ها که مانند اسرار جذاب آگاتا کریستی هستند، در روزگار ما کم شده اند، به همین منظور چاقوکشی ریان جانسون یک اتفاق عالی در بحث آثار تعلیقی کارآگاهی به شمار می آید. این را می گویم چون، در پیچ و خم داستان حتی سگها نیز حرفی برای گفتن دارند. اما فیلم چاقوکشی تنها یک اثر جنایی سرگرم کننده نیست، چرا که در پرداخت لایه های شخصیتی خود تفاسیر اجتماعی و ی را نیز دخیل کرده است. این فیلم داستانی است درباره افراد سفید پوست جاهل و نژاد پرست، که معلوم است برخی از آنها حامی ترامپ هستند و برخی دیگر ضد تفکر ترامپ، اما جانسون واقعیت جامعه آمریکایی را نشان داده است. خانواده ترومبی یک نمونه از خانواده آمریکایی اصیل است که نه با خانواده خود همدلی دارند، و نه به جهان خارج از حباب ذهنی خود اهمیت می دهند، زیرا آنها واقعاً نمی فهمند. ت ثروتمندان را فریب نمی دهد، بلکه به آنها پَر و بال می دهد، درحالی که همان ت طبقه متوسط و پایین را با شعار فریب داده و نرم نرم نابود می کند. بنابراین، این فیلم تنها یک اثر جنایی سرگرم کننده ساده نیست که تنها بخواهید بفهمید قاتل کیست.

اما حتی اگر شما به هیچ یک از این موارد علاقه مند نیستید، باز هم Knives Out همچنان یک کالای خیره‌کننده است. از فیلمنامه تیزبین تا کارگردانی عالی و اجراهای شیرین و جذاب تیم بازیگری همه باعث تشکیل یک فیلم سرگرم کننده و دیدنی شده اند که جای ستایش فراوان دارد. جزئیات هوشمندانه و حیله گرانه در پرداخت شخصیت ها توسط ریان جانسون به قدری خوب هستند که شما را به شدت تشنه تماشای دیدن این قصه می کند. نحوه چینش اطلاعات و پیشرفت سرنخ ها گواهی بر درخشش جانسون در نگارش فیلمنامه دارد. بازی آنا د آرماس در نقش مارتا کاباررا در فیلم لیدر گونه و مهم است، چرا که او حفره ایست که ماجراها پیرامون او می چرخد. البته شخصیت بنویت بلانک با بازی خوب دنیل کریگ نیز مکملی عالی در این داستان جنایی است. البته از بازی دیدنی کریس ایوانز و پلامر ۸۹ ساله نیز نمی توان به راحتی گذشت. در مجموع فیلم Knives Out یک سواری هیجان انگیز،تنش آور و مرموز با فیلمنامه و کارگردانی فوق العاده ریان جانسون است و همچنین آنا د آرماس، دانیل کریگ و کریس اوانز به عنوان بازیگران اصلی صاحبان این فیلم هستند. اسکار به چنین آثار عالی روی نمی اندازد اما این فیلم شایسته دیده شدن در بخش های فراوانی است.


فیلم جوجو خرگوشه اثری نه چندان جدی درباره موضوع بسیار جدی نازیسم است. داستان فیلم در مورد جوجو، یک پسر ۱۰ ساله است که می خواهد یک نازی ایده آل برای پیشوا یا همان رهبرش باشد. جوجو اتاق خوابش را با پوسترها، شعارها و موعظه های پیشوا تزیین کرده است، و فراتر از آن در خفا و تخیل آدولف هیتلر دوست، مشاور و قهرمان اصلی اوست. تخیلات این پسر بچه در فضای مه آلود نزدیک به پایان جنگ جهانی دوم، واقعاً چیز تاریکی است، چرا که او تنها ده سال دارد و تا بزرگسالی فاصله زیادی دارد اما تحت پروپاگوندای نازی ها او در همین سن یک سرباز سرزنده است. جوجو و دوستان هم سن و سالش برای آموختن نحوه مقاومت در برابر دشمن باید به یک اردوی خاص بروند جایی که ماجرای فیلم از آنجا شروع می شود.

اما در این فیلم ما بار دیگر شاهد نبوغ اثبات شده وایتیتی در استفاده و کشف کودکان درخشان هستیم، اینبار نوبت رومن گریفین دیویس فوق العاده برای ایفای نقش عالی جوجو متعصب اما دوست داشتنی رسیده است. نقش شخصیت جوجو برای این پسر کار دشواری است، زیرا او بیشتر فیلم را با ستایش هیتلر و نفرت خاصی نسبت به دشمنان او سپری می کند، و حفظ تعادل برای چنین نقشی واقعاً سخت است اما او این کاراکتر را به بهترین شکل درآورده است. پرداختن به یک موضوع ی و تاریخی آن هم با لطافتی این چنین شیرین و بکر، تنها از امثال وایتیتی بر می آید. پرداختن و به چالش کشیدن بی هویتی و نفرت آن هم از درون خود نفرت کاری است که تایکا وایتیتی توانسته در فیلم جوجو خرگوشه آن را به نمایش بگذارد. به هر حال، فیلم به همان اندازه که خنده دار است، وحشتناک و احساسی نیز هست. کارگردان Taika Waititi این فیلم را بر اساس رمان تحسین شده Caging Skies ساخته است، و به نظر من شخص وایتیتی فرد مناسبی برای گفتن داستان است. تا فراموش نکرده ام باید بگویم استعداد های بازیگری فیلم خلاصه به یک نام نیست بلکه توماسین مکنزی نیز در غالب نقش السا و همچنین آرچی یاتس در نقش یورکی در این فیلم درخشیده اند. شیمی شگفت انگیز بین این بازیگران نوجوان در حالی که شخصیت های آنها درهم مخلوط می شود، و شروع به بازیابی انسانیت می کند، واقعا شگفت انگیز است.

شاید تا به امروز این فیلم بهترین فیلم جناب وایتیتی نباشد، اما برای من این اثر تا به اینجا بهترین فیلم سال است. جوجو خرگوشه بسیار خوب است، آنقدر خوب و زیبا نوشته شده که من نمی توانم تصور کنم واقعاً این اثر وایتیتی خواب است یا واقعیت. تحول و سفر درونی جوجو بتزلر برای کشف واقعی تاریکی و زشتی چیز جالب و دوست داشتنی است، و نحوه رسیدن او به آنجا زیبایی این فیلم است. جوجو پسر خوبی است که شستشوی مغزی شده است، اما رسیدن او به فهم درستی از واقعیت ماجرا، چالشی است که فیلمساز با آن دست و پنجه نرم کرده است. رابطه جوجو ش و هیتلر تخیلی و برخورد پیشوا، مادرش و جوجو با دختر یهودی داستان تاریک و طنز فیلم را پر شور تر کرده است. اما ستاره واقعی فیلم - با این حال - وایتیتی است. اما چرا؟ زیرا وقتی در فیلمی موضوع اصلی کاوش در مورد چیز های عمیق اما بسیار عجیب و غریب انسانی باشد، هیچ کس بهتر از وایتیتی نمی تواند آن را ارائه دهد. شاید تایکا از نظر خیلی ها بهترین نباشد، اما نام او را به هرکسی که با فیلم هایش آشنا باشد بگوید، فوری لبخندی روی صورتش سبز خواهد شد. او حال مردم را کاملاً خوب می کند. فیلم Jojo Rabbit تصویری از یکی از وحشتناک ترین دوران تاریخ بشری را با هنرمندی تمام نشان می دهد. فیلم اکتشافی در انسانیت و بشریت است؛ اما با این بینش که وقتی ما انسانها در بدترین وضعیت خود هستیم، اغلب در بهترین حالت خود نیز هستیم. این خلاصه ای از محتوای جوجو خرگوشه بود. این اثر نیز مانند همه فیلم های وایتیتی لبخندی بر چهره شما خواهد گذاشت.

همچنین لازم به ذکر است که جوجو خرگوشه بدون شک، یک فیلم خانوادگی واقعی است. نگاه کارتونی و کمدی اسلپ استیک گونه وایتیتی به نازی ها بی نظیر است، و همچنین بعضی از صحنه های فیلم جزء بهترین لحظات طنز و احساسی امسال هستند. مطمئناً، JOJO RABBIT به ذائقه هر کسی خوش نخواهد بود، اما این یک اثر باهوش و با ذکاوت است که غالباً از ابتدا تا پایان درخشان عمل می کند.


به نظر خیلی ها کمتر از دو هفته دیگر در نود و دومین مراسم آکادامی اسکار، واکین فینیکس برای بازی در نقش جوکر برنده جایزه اسکار بهترین بازیگر مرد خواهد شد. اگر این اتفاق صورت پذیرد برای بار دوم است که دشمن درجه یک بتمن یعنی جوکر برنده اسکار می شود. اما فیلم جوکر یک تصویر دو بعدی از شخصیتی را نمایش می دهد که به دلیل داشتن یک پس زمینه مبهم مشهور است. فیلم جوکر چیزی بود که دی سی و وارنر بعد از شکست هایی چون لیگ عدالت به آن نیاز داشتند، چه در رقابتشان با مارول در گیشه و چه در حفظ نام تجاری خود. اما علی رغم این که فیلم بیشترین نامزدی اسکار پیشِ رو را دریافت کرده است، ولی جوکر فیلمی کاملاً فراموش شدنی به نظر می رسد که بیش از حد به رسانه ها متکی بود. حتماً فراموش نکرده اید که همین رسانه ها می گفتند این یک فیلم خطرناک برای ایجاد خشونت در بین توده ها مختلف مردم است. اما در عوض، جوکر فیلمی است که درمورد هر چیزی زیاد حرفی نمی زند و نمی تواند خطری واقعی را با شخصیتی بدون محدودیت در پی داشته باشد.

جوکر به عنوان فیلمی که تحت تأثیر سینمای مارتین اسکورسیزی تولید و توسعه یافت بین جامعه سینمایی معرفی و عرضه شد. در واقع فیلم جوکر با ادای احترام سنگین به سلطان کمدی و راننده تاکسی کارش را جلو می برد، یعنی فیلم تاد فیلیپس بسیار شبیه به فیلم های ابتدایی اسکورسیزی است اما با لنزهای یک فیلمساز تقریباً با استعداد. در حالی که مطمئناً جوکر فیلم بدی نیست، اما به هیچ وجه نزدیک به یک فیلم عالی هم نمی شود. من بعد از تماشای چندباره جوکر به تلاش فیلیپس برای ساختن فیلمی برخلاف دیگر آثار کامیک بوکی پیش از خودش احترام می گذارم، اما محصول نهایی حاصل شده از فیلم را نه تنها در حد جوکر نمی دانم، بلکه آن را فیلمی که بتواند در پایان چیزی بگوید نیز نمی دانم. وقتی فیلم را چند بار تماشا کردم، متوجه شدم جوکر چیزی جز تکرار چندباره برخی از عناصر ساده نیست که تنها حاصل آن منطق های سطحی از چگونگی فرود آمدن آرتور فلک به سمت جنون است. ما همچنین توضیحی در مورد چگونگی اتصال این شخصیت شرور به صفحات کمیک های دی سی نیز دریافت نمی کنیم.

ابتدا شاید من از جوکر انتظار دیدن چیزی چون دلقک طراحی شده در رمان گرافیکی "بتمن شوخی مرگبار" را داشتم. در این کامیک، تمرکز اصلی بر روی ریشه پیدایش جوکر و گذشته او است و این شخصیت از ابعاد مختلف از جمله روان‌شناسی مورد بررسی قرار می‌گیرد. در شوخی مرگبار، جوکر به عنوان یک کمدین شکست‌خورده توصیف شده که بعد از رسیدن به مرز جنون، وارد مبارزه با گاتهام شده و بتمن به همراه کمیسر گوردون سعی در متوقف کردن او دارند. اما، تفاوت واضح بین داستان هایی مانند شوخی مرگبار و فیلم جوکر در این است که در اینجا، آرتور هیچ انگیزه ای اساسی برای نابودی جهان و یا حتی گاتهام را ندارد، بلکه او انگیزه های شخصی بیشتری دارد که خود محور هستند. ما در اینجا با شخصیتی بیمار از منظر روانی و اجتماعی روبرو هستیم، که نه تنها در زندگی حرفه ای دچار مشکل است بلکه در عاشقانه های شخصی خود نیز یک شکست خورده است. جوکر فیلیپس یا در اصل آرتور فلک، جامعه را به دلیل ناتوانی در دریافت داروهای مورد نیاز خود و اعضای ثروتمند جامعه را به دلیل رهایی از رکود، مقصر می داند. و در نهایت این آرتور، راه نجات همه این مسائل را در قتل و کشتار می بیند. از نظر موضوعی، این فیلم می تواند به معنای برانگیختن مضامین نگران کننده سلامت روان در ایالات متحده و همچنین عدم اختلاف طبقاتی و ت در جامعه آمریکایی معنی شود. اما همین موضوعات نیز شاید تنها در واکین فینیکس و آرتور جمع شده باشد، در حالی که بقیه فیلم هیچ کاری با آنها ندارد.

ترس از اینکه جوکر می تواند بینندگان را به تقلید از خشونت سوق دهد هم تبلیغات رسانه هاست و هم گمراه کننده. فقط به این دلیل که یک فیلم شخصیتی را بررسی می کند که اعمال فجیع انجام می دهد، به این معنی نیست که دیگران آن را به عنوان یک الگو قبول می کنند؛ بلکه چنین اتفاقی زمانی رُخ می دهد که رسانه های مهم بخواهند او را الگو قرار دهند. جوکر جدا از نمایش تبار تا جنون، هیچ گزینه ای برای آرتور ارائه نمی دهد. در فیلم جوکر ما شاهد یک پوچ گرایی هستیم، که بدان معنی است که دیگر هیچ امیدی برای آرتور وجود نداشت که مسیری متفاوت را انتخاب کند. اما در ریشه های کامیک، جوکر یک مغز متفکر متضاد با بروس وین است. نبود بتمن تعادل را از جوکر گرفته، و تاد فیلیپس سعی می کند این عدم تعادل را با وصل کردن فیلمش به ساختار بصری و عاطفی جهان فیلم های اسکورسیزی جبران کند، اما این مسئله فقط به شکل سطحی این شکاف را پوشش داده است. یکی دیگر از حفره های فیلم عدم شخصیت سازی مناسب است، در واقع هیچ شخصیتی جدا از واکین فینیکس ساخته نشده است و تنها این آرتور است که در داستان شناور باقی می ماند.

در دوست داشتنی کردن یا شاخص کردن یک شرور یا ضد قهرمان هیچ مشکلی نیست. اما جوکر هیچ کاری برای این ژانر و مدیوم سینما نمی تواند انجام دهد، به جز اینکه داستان تاریک دیگری را بیان کند. اگر حداقل نوعی اصالت در جوکر دیده می شد، شاید می توانستیم در کنار موسیقی متن و بازی فینیکس و ارزش های فنی دیگر کمی بیشتر بحث کنیم. اما در عوض جوکر فستیوالی از سکانس های تکراری است که در آن: آرتورِ غمگین نامناسب می خندد، و می بیند چقدر گاتهام بد است و به عنوان یک کمدین شکست خورده سعی می کند یک قاتل شود. این وقایع تکامل یا تغییر پیدا نمی کنند بلکه بارها و بارها اتفاق می افتند.

جوکر فیلمی است که از لحظاتی ساخته شده است که احتمالاً برای چند دهه به یاد ماندنی خواهد بود. شاید سکانس رقص جوکر روی پله ها برای خیلی ها ماندگار باشد، اما عناصر داستان و طرح فیلمنامه بسیار فراموش شدنی است. فیلم تاد فیلیپس به واکین فینیکس متکی است و بدون او این اثر هیچ معنی خاصی نمی دهد. من از کوشش تاد فیلیپس در اینجا استقبال می کنم، اما تنها موفقیت او این است که بازیگری با استعداد واکین فینیکس دراختیار داشته است. اگر در این اثر هرکس دیگری جز فینیکس نقش آرتور رو ایفا می کرد، این فیلم با بدبختی شکست می خورد. جوکر شاید در اجرا آزمایش جالبی باشد، اما در نهایت یک آزمایش ناموفق است. در نهایت جوکر یک شاهکار نیست، بلکه یک فیلم عمیقاً متوسط است که یک عملکرد پیشرو و استادانه دارد.


در حالی که فصل جوایز با مراسم اسکار پیشِ روی در حال اتمام است، تقریباً شمایل برندگان سال ۲۰۱۹ روشن شده است. به طور قطع با لیست فیلم های شاخص که انتظار می رود ظرف مدت یک هفته دیگر روی سکو اسکار باشند آشنا هستید. یکی از این فیلم ها نهمین اثر کوئنتین تارانتینو یعنی روزی روزگاری در هالیوود است، که مورد تحسین بسیاری از افراد به عنوان یک شاهکار قرار گرفته است. با تماشای چند باره این فیلم متوجه می شویم عناصر زیادی در این اثر وجود دارد که کاملاً خوب هستند، اما با این وجود روزی روزگاری در هالیوود یکی از ضعیف ترین آثار تارانتینو است.

به عنوان یک فیلمساز، کوئنتین تارانتینو در ایجاد سبک جدیدی از هنر فیلمسازی حکم یک پدر و پیشرو را دارد و یک حرفه ای کامل است، چرا که او را باید استاد شخصیت سازی مدرن و دیالوگ نویسی تند و آتشین دانست و باید او را به خاطر تولید b-movie هایی که دارای شخصیت های عمیق و جذاب است ستایس کرد. برای مثال گفت و گو و مکالمه بین دو آدمکش در Pulp Fiction پیرامون اختلافات اندکشان بین مک دونالد آمریکایی و فرانسوی، تنها یک صحنه آتشین و سرگرم کننده نبود، بلکه انقلابی در فیلم سازی و شخصیت پردازی بود. با این انقلابِ تارانتینو انواع کاراکترهایی که قبلاً فقط برای ارائه یک نقشه‌ی توطئه آمیز وجود داشتند، اکنون زندگی درونی کاملی پیدا کرده بودند، و مملو از احساسات جدی و بی پروایی بودند که قبلاً بیهوده شمرده می شدند، و حالا با این تغییرات و نوآوری تارانتینو، آنها بیش از هر زمان دیگری "واقعی" بودند.

اما روزی روزگاری در هالیوود نمونه بارز یک افراط است. زمان قابل توجهی از تقریباً سه ساعت وقت فیلم، شامل سکانس های رانندگی غیر ضروری می شود. در واقع اولین فیلم غیر واینستنی کوئنتین تارانتینو شمایل نقاشی است که طرح خود را بدون اصلاح رنگ و ویرایش نهایی به نمایش عموم گذاشته است. با وجود عملکرد واقعاً خوب دو بازیگر نامِ آشنای فیلم، روزی روزگاری در هالیوود دو سومش در اندازه یک فیلم عالی است و بقیه یک آشفتگی غیر قابل درک است. در بعضی مواقع، احساس می شود که تارانتینو برای سه فیلم مختلف جوانه زنی ایده ای داشته است، و وقتی او نمی توانسته جداگانه آنها را برای تولید فیلم بیرون بیاورد، همه را با هم صرف یک فیلم کرده است.

کوئنتین تارانتینو یک طرفدار چند آتشه سینماست، و این کاملاً در آثارش مشهود است. دورانی از هالیوود که این فیلم در آن قرار گرفته است، با دقت جالبی تولید شده و پرداختن به جمع بازیگران و فیلمسازان واقعی که به عنوان فعالان آن دهه معروف بودند، بسیار چشمگیر است. اما در واقع فیلم تارانتینو تصویر بزرگش را فدای همین جزئیات چشمگیر کرده است. به معنی واقعی کلمه روزی روزگاری در هالیوود شامل یک سری از ژانر ها، سبک ها و تکنیک ها است که به شکل خوبی دور هم جمع نشده اند. کوئنتین تارانتینو بارها نشان داده که به شدت علاقه مند به نمایش دادن تاریخ واقعی نیست. اما در فیلم هایی مانند Inglourious Basterds مبالغه های او همه دارای بهترین خط داستانی و عمق شخصیتی هستند که به بهترین شکل پرورش داده شده اند و از جذابیت زیادی برخوردارند. در واقع مبالغه های تارانتینو در آن آثار از یک فیلتر و تصفیه کننده سرگرم کننده و جالب عبور می کردند که اینبار و در این فیلم تکرار نشده است. واقعیت این است که فیلم روزی روزگاری هالیوود به طرز شگفت انگیزی در یک روایت واقع گرایانه و از لحاظ تاریخی دقیق قرار می گیرد تا اینکه در پرده نهایی به طور کامل و مزخرفی از ریل خارج می شود.

بهترین عناصر فیلم جدید تارانتینو لئوناردو دی کاپریو و برد پیت هستند. سال 1969 است و ریک دالتون ، ستاره تلویزیونی آثار وسترن (لئوناردو دی کاپریو) در یک دو راهی سخت و حرفه ای پیرامون ادامه فعالیتش قرار دارد. سریال او لغو شده و اکنون همه چیزی که او می تواند بدست آورد، نقش های کوتاه و مهمان در سریال ها به عنوان آدم بد هفته است. در همین بین یک ایجنت یا نماینده واسطه گر در صنعت سینما به نام ماروین شوارتز یا شوارز (آل پاچینو)، پیشنهاد رفتن ریک دالتون به رُم را می دهد، جایی که شخصی با استعداد های دالتون می تواند تبدیل به یکی از ستارگان ژانر وسترن اسپاگتی شود. اما پذیرش این پیشنهاد برای ریک چیزی جز قبول شکست در این حرفه نیست. او یک ستاره هالیوودی است، و هرچیزی کم تر از آن برای او به معنی شکست است. کلیف بوث (برد پیت)، بدلکار دیرینه ریک به لطف رسوایی خشونت آمیز قتل همسرش بین همه ن فعال در صنعت هالیوود منفور است، اما او نیز با دلایل خودش به دنبال حرفه جذاب بدلکاری است. با این حال، او یک آکروبات کار شکارچی و جذاب است که ( همانطور که در تریلر مشاهده کردیم) می تواند با نسخه غیر واقعی، تفاله و اغراق شده بروس لی بزرگ مبارزه کند و حتی او را به شکل خفنی به زمین بزند، و در واقع او به نوعی قهرمان فیلم است. او از سبک زندگی آدم های مشهور لذت می برد اما نمی خواهد مشهور باشد. همه اینها یعنی او به شدت شخصیتی خنک و خونسرد است.

به استثنای آن پشت پرده هولناک که می تواند او را به هر چیزی تبدیل کند و نمی کند، کلیف یک ابزار دست عادی در فیلم است. بعد از نمایش آن پشت پرده به ظاهر گُنگ من فکر کردم که احتمالا این سَر نخی برای ظهور و آشکار شدن اتفاقات بیشتری در ادامه قصه است، اما در عوض تارانتینو سعی می کند از این صحنه ناراحت کننده برای ایجاد همدلی برای کلیف استفاده کند. ما می بینیم که کلیف کار خود را از دست می دهد زیرا نی که در اطراف او احساس امنیت نمی کنند اعتراض می کنند ، تا آنجا که ممکن است با صدای بلند و شلوغ اعتراض کنند ، گرچه نگرانی های آنها به نوعی غیر منطقی است، یا شاید باید بگوییم برای من بیننده غیر منطقی است. زیرا در هر صحنه از روزی روزگاری هالیوود ما انتظار داریم کلیفِ به شدت سرد ظغیان کند، و زخم سنگین گذشته را برای من بیننده نیز واگو کند، ولی چنین اتفاقی صورت نمی پذیرد.

سخت نیست که بتوانید یک رابطه نزدیک بین شخصیت های مرد روزی روزگاری هالیوود تارانتینو و محیط فعلی هالیوود بیابید، جایی که سرانجام مردان به هر روشی و رفتاری سخت مورد تعقیب و حرف رسانه ها و همکارانشان قرار می گیرند. زمانی که کلیف آزادانه می گوید زندان همیشه به دنبال اوست و به همین منظور او برای چنین کار جنسی دم به تله نخواهد داد و زندان نخواهد رفت، عملاً فیلم در این صحنه با قاب بندی های جنسی پیش می رود، و کلیف را نماد یک ایستادگی غیرقابل تصور و مزاحم برای همه پسر هایی که فکر می کنند قهرمان هستند، اما در واقع خلاف آن ثابت می شود معرفی می کند.

اما نکته خوب ماجرا این است که برخورد تارانتینو با ریک بهتر از برخورد او با شخصیت کلیف است. تارانتینو شخصیتی برای دیکاپریو خلق کرده که از او یک بازیگر ترسو و الکلی ساخته که هر زمان دوربین را دور از دسترس خود می بیند، ما او را با مصرف سیگار و سرفه های پیاپی می بینیم. برای مثال در صحنه ای که در تریلر ها هم آن را دیده بودیم و مورد توجه نیز قرار گرفته بود، ریک دچار خرابی اعصاب شده و تهدید می کند که خودش را خواهد کشت. در این صحنه ما می فهمیم که او آسیب پذیر است و خود نیز آن را دریافته.

کوئنتین تارانتینو قبلاً در آثارش افراط زیاد کرده است. حتی ممکن است کسی بگوید که این یکی از ویژگیهای تعیین کننده فیلمهای اوست. تارانتیتو همواره با فیلم های خودش به آثار مورد علاقه اش ادای دین می کند، و با هوش نوشتاری اش متن های فریبنده جذابی خلق می کند. وی بیش از بیست سال است که به فیلم های گانگستری و فیلم های گ فویی و حتی وسترن های اسپاگتی ادای احترام می کند ، و دشوار است که استدلال کرد او کار خیلی خوبی در طی این زمان انجام نداده است. اما فیلم روزی روزگاری در هالیوود تارانتینو مانند دیگر آثار او نیست و حتی شارون تیت فیلم او چیزی از تاریخ و واقعیت این صنعت فیلمسازی نیست. این فیلم برای تارانتینو نیز در حکم یک غزل کوتاه با شخصیت های نه چندان زیاد است که تنها با آنها بازی کرده است. با وجود شخصیت های جالب با بازیگران تاپ و حتی گفت و گو های با ظرافت اما این فیلم نسخه ایده آل یا احساساتی تارانتینو نیست، بلکه یک نسخه کاملاً شخصی و تخیلی و نامه ای معمولی از تارانتینو به حرفه مورد علاقه اش است. در واقع تارانتینو مردم را در این دوره جدی نمی گیرد، و بیشتر علاقه مند است به جزئیات بیرونی و فضا سازی فیزیکی جامعه دهه شصت میلادی توجه کند. برای مثال تارانتینو در بازآفرینی خیابان های لس آنجلس در سال ۱۹۶۹ تمام تلاشش را انجام داده تا چیزی را از قلم نیندازد

روزی روزگاری هالیوود خانواده مانسون را تنها برای یک بازی غیر منطقی هدف قرار می دهد، که واقعا از تارانتینو چنین چیزی بعید بود. تارانتینو محتوای جالبی را انتخاب می کند اما با پوشش دادن به زندگی نسبتاً بی معنی یک بازیگر تخیلی متوسط و بدلکارش دست به کار وحشتناک و مسخره ای می زند. تمرکز زیاد و بی معنی فیلمساز بر شخصیت های تخیلی کلیف و ریک چیز قابل فهمی نیست، چرا که در پایان حرفی برای گفتن ندارد. شخصیت شارون تیت با بازی مارگوت رابی که در کل فیلم می چرخد، هرگز به یک نکته مهم تبدیل نمی شود و همین جای سوال بزرگ دیگر برای این فیلم است. او در فیلمی که به منظور خود شارون تیت و در پنجاهمین سالگرد قتل خود و کودکش تولید شده است، تبدیل به یک پاورقی مسخره و بی معنی شده است.

صحنه های فراوانی در روزی روزگاری در هالیوود وجود دارد که احساس غیرضروری بودن به بیننده القا می کنند، و هیچ کاربردی برای پیشبرد طرح فیلمنامه ندارند. بزرگترین سوال این است که چرا کوئنتین تارانتینو یک فیلم بلند چند ساعته را روانه سینما کرده که می توانست در یک سریال جمع و جورتر به بیننده ارائه کند؟! این اثر اولین فیلم تارانتینو است که تنها می توانم از بخش هایی از آن استفاده کنم، زیرا به عنوان یک کل تقریباً فیلم خوبی نیست.

"امیر پریمی"


نگاهی به فیلم Dolittle - اولین فیلمی که از سال ۲۰۲۰ دیدم، اساساً یک کار کمیته ای مانند است، کمیته ای به چه معنی؟! به این معنی که انگار کمیته و گروه مختلفی از افراد دست به تولید یک چیز زده اند و هرکسی گوشه یک کار را گرفته است، در نگاه اجتماعی کار کمیته ای و جهادی نیت، اما در سینما چنین حرکتی یک فاجعه تمام عیار است، چرا که هرکس با لحن خودش حرفش را می زند. حدود دو ماه پیش فیلم گربه ها ساخته تام هوپر در سینما ها به نمایش در آمد و من نیز نسخه ای از فیلم را دیدم. فیلم گربه ها همانند یک قطار منظم و مطلوب و یک ماشین جوجه کِشی دقیق بود، زیرا سازنده آن تام هوپر یک نام آشنا در این صنعت است و دارای یک دید ساختاری از آثار موزیکال فانتزی است. در هر فریم فیلم گربه ها یک شور عجیب از منظر خودشیفتگی وجود دارد، غرور گربه ها چیزی شبیه به زلاتان ابراهیموویچ است یعنی تکبر و لاف دلیری باهم در آن موج می زند. در گربه ها همه افراد از جلوی دوربین گرفته تا پشت آن اطمینان داشتند که یک شاهکار موزیکال فانتزی در قرن ۲۱‌ ساخته اند، اما وقعیت این است که آنها یک حماسه خلق نکرده اند که هیچ، بلکه یک بُنجل سینمایی در اندازه آثاری چون اتاق و بتمن و رابین تولید کرده اند. اما همه این ها را گفتم، که در نهایت بگویم دولیتل اصلاً مثل گربه ها نیست. اما چرا؟!

فیلم دولیتل ابتدا توسط استیون گیگان نوشته و سپس کارگردانی و تولید شد، کسی که برای نوشتن فیلمنامه ترافیک یا قاچاق برنده اسکار فیلمنامه شده و همچنین برای نوشتن فیلم سیریانا نامزد اسکار شده است. اما خبر ها حاکی از آن است که ظاهراً کمپانی با این استدلال که مخاطبان اثر را نخواهند پسندید و فیلم دولیتل گیگان را دوست نخواهند داشت، به سراغ کریس مَک کی سازنده لگو بتمن برای نوشتن لحظات طنز جدید و جاناتان لیبسمن کارگردان لایو اکشن لاک پشت های نینجا برای کارگردانی مجدد برخی از سکانس های اکشن فیلم رفته اند. من خیلی دوست دارم و کنجکاو هستم که بدانم دیدگاه و نسخه اصلی گیگان برای این فیلم چه بوده است، شاید آن هم بد بوده باشد، اما من تقریباً مطمئن هستم که از چیزی که کماکان من به عنوان دولیتل دیدم بی روح تر نبوده است. دولیتل همانند خط های دستگاه نوار قلبیست که بیمارش فوت کرده و خط روی دستگاه کاملاً مسطح است.

این فیلم با یک انیمیشن نسبتاً جالب پیرامون معرفی دکتر جان دولیتل شروع می شود، فردی که توانایی بی نظیر مکالمه با حیوانات را دارد. دکتر به همراه حیوانات به دور جهان سفر می کرد که در یکی از ماجراجویی هایش با عشق زندگی خود یعنی لیلی ملاقات کرد. یک روز، هنگامی که لیلی در حال قایقرانی در اقیانوس بود، کشتی او با امواج بزرگی درگیر و نابود شد و همین به زندگی او پایان داد. از آنجا که فیلم بهم ریخته و شه است، نمی توانم عمق این عاشقانه غم انگیز در ابتدای فیلم را بپذیرم، زیرا این اتفاق تنها حکم یک پیش نویس متحرک را دارد که از احساس واقعی تهی است. این شروع خود نیاز به یک منطق آرام تر و زیباتر داشت تا ما عمق واقعی شخصی چون لیلی را درک کنیم.

متاسفانه بعد از شروع نه چندان خوب فیلم ما با یک دکتر دولیتل دورافتاده و شکست خورده روبرو می شویم که به جبر وارد یک کار و ماجرای جدید می شود، که این نیز از نگاه شخصیت پردازی چیز جالبی نیست. نحوه روایت سریع و شه فیلم زمانی برای درک شخصیت دولیتل و اجتماع دور او را به من بیننده نمی دهد، و تنها یک خط داستانی به نظر جادویی و فانتزی کودکانه است که مسیر فیلم را جلو می برد. شاید بنیاد و اساس قصه فیلم یک فانتزی جالب و شیرین باشد، اما برخورد چندگانه با اثر احساس ماجراجویی جذابی که باید باشد را از فیلم گرفته است. در نتیجه ما با فیلمی روبرو هستیم که در آن خبری از خلق و حل سرنخ نیست، هیچ مانع جالب و هیجان انگیزی برای غلبه بر قهرمانان فیلم وجود ندارد، و همچنین خبری از موسیقی حماسی و یا خلق سکانس های اکشن بزرگ هم نیز در آن نیست. در واقع فیلم چیزی شبیه به یک نقاشی ملایم، خشک و بدون خودنمایی است که زیاد جلب توجه نمی کند.



استعداد های زیادی درگیر این پروژه بوده اند که نامشان خود یک وزنه است، اما هیچ کس از این افراد نتوانسته حس تحریک آمیزی خلق کند، چرا که فیلم همه جانبه برای او نبوده است. همان طور که ابتدا گفتم گربه ها چیز خوبی نبود اما از ایده تا اجرای آن برای یک نفر بود. چطور می شود یا چگونه است که همزمان دنی الفمن با استعداد و گیلرمو ناوارو جذاب را دارید، اما حتی نمی توانید یک صحنه یا سکانس قابل توجه از این فیلم استخراج کنید؟!

من باور ندارم که رابرت داونی جونیور وقتی گفت کار در این پروژه نشأت گرفته از اشتیاق اوست، واقعاً حقیقت بوده باشد. فیلم های فانتزی پر از شخصیت های حواس پرت، عجیب و خاص هستند. از لرد ولدمورت تا لونا لاوگود و باهوش ترین همه یعنی کاپیتان جک اسپارو، همه این ویژگی ها را داشته اند. اما این شخصیت ها به خاطر برخی از خصوصیات ویژه خودشان احساس زنده بودن و تازگی داشتند، در واقع یعنی هر کدام آنها گوشت، خون و ژنتیک خاص خود را دارند، آنها قلب هایی دارند که مطابق با نبض فیلم هایشان می تپد و آنها با لحن دنیاهای مربوط به فیلمشان یکپارچه می شوند. اما در اینجا RDJ در اولین نقش غیر مارولی خود از سال 2014، بسیار عجیب، و آشنا به نظر می رسد، اجرای عجیب مرد آهنی مارول در نقش دکتر دولیتل مخلوطی از وقار و آرامش مرموز شرلوک هلمز، و شور و حرارت جک اسپارو است. البته لحظاتی وجود دارد که لهجه او جالب و زبان بدنش فوق العاده است، ولی در مجموع اجرای او چیز عجیبی است. می دانید که چگونه برخی از پدران سعی می کنند از شخصیت های خنده دار تقلید کنند و نوزادانشان را بخندانند اما در آخر باعث می شوند که آنها به جای خنده گریه کنند؟ بله، این اجرای RDJ به عنوان دکتر دولیتل دقیقاً مصداق همان تلاش پدرانه است.

دیگر شخصیت های فیلم نیز چیزی برای گفتن ندارند، برخی تیپ هستند تا شخصیت و مابقی که نیز به تیپ شدن هم نمی رسند. مطمئناً حیوانات دیجیتالی بسیار خوب به نظر می رسند، اما آنها تیپ هایی هستند که به واسطه صداپیشگان (اما تامپسون ، رامی مالک ، جان سینا ، کومیل نانجیانی ، اکتاویا اسپنسر) جذابشان لحظات کوچک شیرینی را تجربه می کنند. البته این نقصان و تقصیر از آنها نیست بلکه از چند پاره بودن فیلمنامه و متن است. حتی شخصیت های شرور با بازی آنتونیو باندراس و مایکل شین نیز فدای فیلمنامه خشک و عجیب اثر شده اند. هیچ یک از شخصیت ها در ذهن باقی نمی مانند، حتی برای یک ثانیه. من فیلم را با برادر نوجوان خود دیدم، و او نیز فیلم را یک بار دیگر با دوست نوجوانش دیده است، نتیجه چنین برخوردی کاملاً روشن است دولیتل برای بچه ها لذت بخش است، و دیدن لذت بچه ها برای خانواده هایشان لذت بخشتر! نظرات بچه ها پیرامون چنین اثری معلوم است، آنها می گویند فیلم را دوست داشتم و والدین نیز با این برخورد فیلم را خواهند پسندید. در واقع دولیتل برای خانواده ها، سرگرمی عجیب و غریبی است که در یک فضای شاد دقیقاً قابل قبول و جالب است.

اما فیلم برای یک بزرگسال ریویو نویس چون من، اثر شایسته ای نیست. من صادقانه می توانم بگویم این فیلم با تمام استعداد هایش یک شکست و فرصت از دست رفته است. اما تعدادی از نزدیکان و دوستان از من بارها پرسیده اند که فیلم های هالیوودی اینچنینی آیا برای دیدن بچه ها به همراه خانواده چیز خوبی هستند یا نه؟! پاسخ من؟ هنگامی که من 9 یا 10 ساله بودم، پدرم مرا به دیدن یک فیلم تشویق کرد‌ فیلمی به نام هری پاتر و سنگ جادو! این آثار برای کودکان است، دولیتل هم فیلمی با هدف خانواده ها و بچه ها است. در کودکی دیدن هری پاتر باعث تغییر عمده مسیر زندگی من شد. حالا خانواده ها نیز می توانند با نمایش چنین آثاری کودکانشان را ماجراجو تر تربیت کنند. البته اندکی صبر کنیم دولیتل را خوراک شبکه پویای خودمان خواهیم یافت.


جنگ یک تجارت نامطبوع است که باعث می شود فیلم های هیجان انگیزی ایجاد شود. بزرگان این ژانر بارها با نمایش اکشن های حماسی، نبرد های نفس گیر و آشوب های همه جانبه و مضامین فلسفی دو طرفِ درگیری چنین جنگ هایی را بررسی کرده اند. بنابراین ۱۹۱۷ نیز ابتدا مثل تمام آثار این ژانر به نظر می رسد، اما بعد از چند دقیقه خواهید فهمید که آنچه ارائه می دهد برخلاف هر فیلم جنگی است که تاکنون دیده اید. این فیلم شما را به خط مقدم هرج و مرج، وحشت و درد می برد و به طریقی شما را رها می کند که از درون تزل خود را حِس کنید. من با سرعتی که عاشق فیلم دانکرک کریستوفر نولان شده بودم، عاشق ۱۹۱۷ نیز شدم. در حقیقت، من حتی تصور نمی کنم که "عشق" واژه درستی برای تعریف این فیلم باشد. دانکرک مانند گذرندان یک تابستان گرم در یک ساحل زیبا بود، و ۱۹۱۷ مثل یک خاطره خاص یا لحظه ای جذاب و دل انگیز و همچنین پر زرق و برق در دل همان تابستان گرم است. این فیلم سم مندس یک شاهکار فنی غیر قابل انکار است، که این روز ها دیدن چیزی شبیه به آن تقریباً غیرممکن است.

(پیش زمینه لازم برای وارد شدن به بررسی فیلم: تا پیش از دیدن ۱۹۱۷ فیلم جنگی مورد علاقه من در دهه گذشته Hacksaw Ridge مل گیبسون بود. در ستیغ هڪ سا، کارگردان مل گیبسون شخصیت اصلی فیلم را پیچیده می کند و قبل از ارائه برخی از بی رحمانه ترین و وحشیانه ترین سکانس های جنگی که من تا به حال دیده ام، گیبسون روان قهرمان فیلمش را به روشی عمیق کاوش می کند، و این دلیلی است که شما با اقدامات این شخصیت در جنگ همراه می شوید.)
 

با فیلم ۱۹۱۷، سم مندس اثری جنگی ساخته که بسیار یادآور دانکرک است. این فیلم یک شگفتی فنی خیره کننده است، که من ایرانی دوست داشتم آن را روی پرده IMAX با سیستم صوتی IMAX تماشا کنم، زیرا احتمالاً چنین امکاناتی صددرصد هیجان دیدن چنین فیلمی را فراموش نشدنی تر می کرد. تعریف ساده فیلم مندس می شود، واقعیت وحشتناک و غیرقابل پیش بینی هر لحظه در میدان نبرد. البته ۱۹۱۷ برای گذراندن وقت با شخصیت هایش، لحظاتی کوچک اما دلچسبی را خلق می کند، که باعث می شود من بیننده بخواهم از شخصیت ها مراقبت کنم تا دچار حادثه ای نشوند. و جالبتر اینجاست که مندس این لحظات ظریف را در بدترین شرایط به وجود می آورد. در واقع ۱۹۱۷ یک دانکرک با هسته گرمتر و چرب تر است.
 

داستان و مأموریت فیلم ساده است: دو پیام رسان برای ارسال پیامی مهم به یک مأموریت فرستاده می شوند، پیامی که می تواند زندگی 1600 مرد را نجات دهد که در هنگام گرمای جنگ جهانی اول زیر آتش احتمالی نیروهای آلمانی در تله قرار دارند. تصور کنید این مأموریت می تواند این افراد را از یک دام کشنده و قتل عام قطعی باز دارد. دقیقاً مانند دانکرک، این فیلم نیز مربوط به جنگ یا استراتژی های جنگی نیست بلکه زنده ماندن و نجات هدف است. فقط زنده ماندن و نجات.
 

در طول کمپین بازاریابی و تبلیغات فیلم درباره تکنیک آن چیزهای زیادی گفته شده است. دقیقاً مانند Alejandro González Iñárritu با Birdman، مندس در کنار فیلمبردار افسانه ای Roger Deakins فیلمی ساخته است که از نظر ظاهری بسیار زیبا است و به نظر می رسد همه آن یک شات بلند است (خوب البته با توجه به اینکه یک شخصیت در یک نقطه از فیلم با اتفاقاتی ما را با صفحه نمایش سیاه همراه می کند.). همچنین تدوین و ویرایش توسط لی اسمیت چنان بی عیب و نقص انجام شده است که کاملاً بدون درز است و برش ها با چشم غیر مسلح یا ناآشنا قابل مشاهده نیستند.
 

نکته جالب اینجاست که این فقط یک بدلکاری نیست. مندس علاقه مند است در اینجا دیدگاهی را بیان کند. در طول فیلم، شما یا احساس می کنید که یکی از این دو شخصیت هستید، یعنی بلیک (دین-چار چاپمن) و اسکوفیلد (جورج مک کی)، یا یک ناظر منفعل که از نزدیک ماجرا را تماشا می کند، و البته هیچ وقت اطلاعاتی بیش از آنها به شما داده نمی شود. فقط آنچه را می بینید که آن دو می بینند، فقط آنچه را می شنوید که آن دو می شنوند و فقط آنچه را می دانید که آن دو می دانند. این یک انتخاب خلاقانه، آگاهانه و محاسبه شده است. سم مندس تا پایان این چشم انداز را تغییر نمی دهد. این باعث وحشت و ترس می شود. و البته باعث می شود که شما نیز احساس کنید با آنها در حال گذر از سنگرهای باریک، در میان مزارع گل آلود و لجن کشیده درست در وسط ناکجا آباد هستید. متأسفانه، این بار هیچ ابرقهرمانی چون زن شگفت انگیز نیز برای نجات شما وجود ندارد.

حتی لحظات ساکت تر فیلم نیز با فضا سازی تنش آورش، همیشه تهدید می کند که این صحنه نیز با بدبختی پایان می یابد. اینجاست که می گویم تمام تکنیک مندس در ۱۹۱۷ صرف موضوع اصلی نجات و زنده ماندن شده است. یک طنز ناراحت کننده نیز در تصاویر دیکینز وجود دارد. شما پرتره هایی از ساختمانهای در حال سوختن را در برابر یک آسمان خراشیده و سوک دریافت می کنید. اما وقتی از نزدیکتر نگاه کنیم، ما توده ای از بدن های مرده را می بینیم، ما خاک می بینیم، ما وحشت را در چهره سربازان کشته شده می بینیم، انگار این جسد ها متوجه واقعیت آنچه در آن قدم گذاشته اند شده بودند.
 

آنچه فیلم 1917 بهتر از دانکرک انجام داده این است که روایت توسط احساسات هدایت می شود، و تصاویر توسط یک قلب دارای ضربان مداوم. شما به سفر بلیک اهمیت می دهید نه تنها به این دلیل که موفقیت در ماموریت او باعث نجات 1600 نفر خواهد شد، بلکه به این دلیل است که یکی از این افراد برادرش است. اسکوفیلد با صراحت نمی خواهد در آنجا باشد، اما به هر حال تصمیم می گیرد که از عهده آن برآید، زیرا هرگز اجازه نخواهد داد که دوستش به تنهایی وارد آتش شود. دین-چار چاپمن و جورج مک کی نمایش های جدی خیره کننده، و قابل ستایشی را انجام داده اند.

فیلم 1917 سرشار از آدرنالین و پر از هیجان های ویرانگر است، اما این لحظه های نرم تر و کوچک فیلم است که ذهن من را به خودش مشغول می کند. برای مثال من صحنه ملایم رویارویی اسکوفیلد با زن فرانسوی و آن کودک را به شدت دوست دارم. در این صحنه شما صدای گلوله ها و نارنجک ها را که از فاصله نزدیک منفجر می شوند را می شنوید، و گرمای محیط اطراف را احساس می کنید. در این لحظات ما در آستانه تسلیم شدن هستیم. شاید اسکوفیلد هم همینطور باشد. اما در این لحظات نکته کلیدی در زشتی جنگ، صدای گریه بی گناه کودک است. و دقیقاً اینجاست که شما نیز مانند قهرمان فیلم حس می کنید، چرا جنگ ارزش جنگیدن را دارد و دنیا ارزش نجات را.

 

مندس اینجا تنها مشتاق سکانس های بزرگ پُر از تعلیق نیست. بلکه او در دل تنش ها با لحظات نرمتر حرف خود را می زند. او وقت می گذارد تا شخصیتی را به ما نشان دهد که فقط راه می رود و راه می رود و به سمت صدای موسیقی می رود، به سمت صدای مردی که در جنگل آواز می خواند، اینجا زمان تخلیه ذهنی و جسمی است؛ همینطور در این لحظات همه چیز در آستانه شکست مطلق قرار دارد، اما قهرمان قبل از سقوط به زمین پرواز نهایی را انجام می دهد. فیلم ‘1917’‌ یک فیلم جنگی ساده، شیک و چشمگیر است.

 

مندس و تیمش یک کلاس اصلی فیلم سازی را به نمایش می گذارند، که ترکیب ساختار داستان نجات سرباز رایان (رساندن یک پیام به واحد دیگر)، شدت و هیجان دانکرک، و رویکرد و استایل بردمن را باهم در اختیار دارد، در واقع ۱۹۱۷ یک رویکرد منحصر به فرد در این ژانر است. یک کار تخصصی با درآمخیتن هرج و مرج باعث بروز لحظات شگفت انگیز انسانی در این اثر شده است. مندس و کریستی ویلسون در این فیلم دائم در حال نوشتن لحظات کوچکی هستند که باعث می شود فیلم بیشتر به بررسی شخصیت ها و تمایل آنها برای ماندن در مقابل شانس های غیرممکن بپردازد.

 

دیکینز، با اثبات اینکه چرا او استاد مطلق است، همه چیز را از نبردهای هواپیماها گرفته تا تیراندازی از دیدگاه یکی از شخصیت های اصلی، چارچوب و نظم می بخشد، و این باعث می شود فیلم به همان اندازه که یک اکشن جنگی است، وحشتناک نیز باشد. در یکی از بهترین لحظات سینمایی سال ۲۰۱۹، صحنه ای تعقیب و گریز در ویرانه های آتشین یک دهکده فرانسوی اتفاق می افتد که فقط آتش برای روشن کردن مسیرهای فرو ریخته وجود دارد، و همچنین گلوله های ناشی از نیروهای غیب نیز از چپ و راست می بارد، و اینجاست که نیومن می تواند از حالت تنش گرفته تا آرامش را به بیننده القا کند. سطح صحنه های هنری مانند این صحنه مذکور در فیلم ۱۹۱۷ کم نیستند.

اگر احساس می کنید از دیدن فیلم های جنگی گذشته خسته شده اید، این اثر یک پادزهر است. آنچه مندس و تیمش دست به تولیدش زده اند یکی از خارق العاده ترین دستاوردهای سینمایی سال است، جایی که تسلط بصری فقط با ویترین روح پیروزمند انسانی مطابقت دارد. در پایان، یک لحظه تسکین دهنده وجود دارد، لحظه ای که همه آن را به طور کامل احساس می کنند، جایی که پس از طوفان، سادگی وزش نسیم ملایم و تابش آفتاب آرامش را به وجود می آورد، هر چند که می تواند دوام نداشته باشد.


فیلم های فرشتگان چارلی با بازی کامرون دیاز، لوسی لیو و درو باریمور که در اوایل قرن ۲۱ بر پرده های سینما آمدند، آثار خوبی نبودند. اما حداقل آنها به طرز غیر قابل انکاری سرگرم کننده بودند، و ما را دعوت کردند تا بخشی از سواری مزخرف آنها باشیم. اساساً در میان فرنچایز هایی که هنوز در حال پیش روی هستند، فرشتگان چارلی یکی از عجیب ترین و معمولی ترین آنها می باشد. در ابتدا فرشتگان چارلی یک برنامه تلوزیونی در دهه ۷۰ میلادی بود که بحث های شدیدی درباره مستاجرین فمینیستی (یا نه چندان فمینیستی) آن ایجاد کرد. اما در سینما رویکرد این فیلم چیزی جز دو کلمه نبود، جاسوسان زن. فرشتگان چارلی فرصتی غم انگیز برای واژگون کردن یک ژانر اغلب جنسی(جیمز باند) به نام جاسوسی است، در واقع این برند به شما امکان می دهد از انجام کارهای جاسوسی نه لذت ببرید. نسخه سال ۲۰۱۹ فرشتگان چارلی چیزی بین یک دنباله و ریبوت است که خوشبختانه فیلمی با محور خانمها نیست بلکه به طور عظیم پسران پیش از بلوغ را هدف قرار داده است. متاسفانه این یک آشفتگی کامل است، آشفتگی که برای عبور از آن حتی یک شعار هم ندارد. اما به جای آن چند زن با پوششِ کم دارد که از قضا کریستین استوارت و نائومی اسکات هم جزئی از آن هستند.
 

فرشتگان چارلی جدید سالها پس از وقایع فیلم های قبلی با یک صحنه تا حدودی سرگرم کننده آغاز می شود، اما این سکانس ابتدایی خوب است، ولی چیزی که به درد داستان بخورد به ما نمی دهد. این ناتوانی در ایجاد تنش و روایت درست از دل یک سکانس اکشن سرچشمه گرفته از کارگردانی بد الیزابت بنکس است. اساساً خبری از یک ریتم درست در فیلم و فیلمنامه نیست. شوخی های نادرست و فمینیستی همه یک بعدی و لَنگ هستند؛ و بهتر از این را بارها دیده ایم. وقایع فیلم بی شباهت به آثار الکی خوش دیزنی نیست، از آهنگ ها گرفته تا اکثر بازی ها همه معمولی و دم دستی هستند. گفتن اینکه مارک Charlie's Angels یک میدان نبرد فمینیستی است که به شدت مورد بحث و گفتگو است، بیانیه ای بدیهی است، اما ورود به این میدان یک آشنایی ساده با آثار این مُدلی را نیاز دارد. اما فیلم تنها می داند که این عرصه یعنی فمینیسم دارای جنگ سختی است، همین و دیگر هیچ.
 

فرشتگان چارلی نه کاملاً طنز است، نه یک جاسوسی سرگرم کننده خاص است و نه تلفیقی درست از همه اینها، بلکه یک اکشن زن محور است که به هر حال جوک هایش را هم این وسط به خورد بیننده می دهد. و همچنین نشان می دهد موقع نوشتن فیلمنامه چه اندیشه کوچکی پشت آن بوده است. برای ارائه تعریف کوچکی از فیلمنامه فرشتگان چارلی باید بگویم: بچه های خوب فیلم به نظر می رسد آدم های بدی هستند که باز به نظر می رسد آدم های خوبی هستند که آخر هم نشان می دهند افراد بدی هستند. همه اینها بسیار تعجب آور است، نه به این دلیل که پیچ و تاب ها کاملاً هوشمندانه نوشته شده اند، بلکه به این دلیل که نویسنده این اتفاقات با خودش فکر کرده با نوشتن این حوادث خیلی خفن است. نویسنده در فیلم در تلاش بوده آنچه ذاتاً منطق مغزی بیننده به حساب میاید را زیر سوال ببرد. بسیاری از فیلم فقط شامل دخترانی می شود که در حال گردش و دویدن هستند.
 

کریستن استوارت و نائومی اسکات دو دلیل برای خراب شدن فیلم نیستند. چرا که استوارت عالی است! او کاریزما و جذابیت کافی را دارد، در واقع او تنها کسی است که درک درستی از فیلم دارد، به عنوان یک مامور رها قابل باور است و جنس بازی اش حتی بدون نگاه مردانه مسموم کننده است. او همچنین به نظر می رسد تنها کسی است که حداقل با یک آگاهی درست از جنس فیلم نقشش را پذیرفته است. نائومی اسکات قدرت و اعتماد به نفس شدیدی را که ما در علاءالدین دیدیم برای بازی کردن به عنوان یک دختر ساده و بی تکلف به این اثر هم وارد کرده است. در نهایت فرشتگان چارلی فیلمی است که کمتر فکر می کند و باعث می شود شما هم کمتر فکر کنید.


وقتی با عنوانی مثل بیا پیش بابایی مواجه می شویم، خود به خود پیش بینی می کنیم که تحمل چنین فیلمی عجیب و کمی سخت است. اما در مقابل، ژانرِ فیلم ما را مجاب می کند استدلال دیگری پیرامون فیلم داشته باشیم. بیا پیش بابایی فراتر از یک سفر معمولی به سمت پدر است، واضح تر بگویم هیچ چیز این اثر قابل پیش بینی نیست. بیا پیش بابایی، فیلمی مهیج به کارگردانی انت تیمپسون و با بازی الیجا وود است. یک جوان بعد از سال ها دوری، به واسطه نامه پدرش تصمیم می‌گیرد تا به دیدار او در یک کلبه دورافتاده برود اما…!

داستانی مرموز و غیر قابل پیش بینی با طنزی عجیب در این فیلم به هم گره خورده است. و همچنین با وجود همه زشتی های موجود در روایت، این یک فیلم زیبا است. این زیبایی نه فقط به دلیل لوکیشن جذاب و جالب، بلکه بیشتر به خاطر فیلمبرداری دانیل کَتز است. بیا پیش بابایی جسورانه، سرگرم کننده و رنگارنگ است. داستان و اجراها در محدوده فیلم واقعاً خوب هستند. به هم پیوستن و تنوع ژانری در یک فیلم کوچک کار ساده ای نیست، اما تیمپسون به عنوان کارگردان توانسته با دید قدرتمند خود به داستان باعث چنین فرم جالبی شود. در مجموع بیا پیش بابایی به طرز شگفت انگیزی پوچ و مضحک است، اما یک پوچی دلپذیر!




خلاصه داستان: هنگامی که یک اتفاق غیرمنتظره جهان را در معرض خطر قرار می‌‎دهد، لنس استرلینگ بهترین و حرفه‌ای‌ترین مامور مخفی در دنیا، باید با مخترعی عجیب و غریب به نام والتر همراه شود تا جهان را نجات دهند. اما…

سال ۲۰۱۹، سال عجیبی بود، اما عجیب تر سال ۲۰۲۰ است؛ از حوادث مختلف گرفته تا ویروس منحوس کرونا همه در همین دو ماه ابتدای سال میلادی چیزهای نگران کننده ای برای ذهن و روان مردم هستند. بنابراین به نظر می رسد تشویق شما به عجله کردن در دیدن یک فیلم انیمیشنی سورئال درباره یک جاسوس کبوتری فوق العاده و دانشمندِ همراه وی چیز عجیبی نیست. جاسوسان نامحسوس همان فیلم انیمیشنی مورد نظر است، ویل اسمیت همان کبوتر جاسوس است و تام هالند نیز دانشمند خلاق ماجراست، و همه اینها با هم یک پیمانه شکر قند مورد نیاز شما در این روزهای خسته کننده و دشوار هستند.

همه ما در کودکی آرزو های فراوانی داریم و پسربچه قهرمان این فیلم نیز از دوران کودکی با رفتار عجیبش به دنبال تحقق آرزوهایش می باشد، آرزو هایی که شاید با وجود عجیب بودنشان، روزی عامل نجات جهان شوند. به نظر می رسد بزرگسلان این نظریه را نادیده گرفته و آن را جدی نمی پندارند، اما والتر پسر بچه آرزو دار این فیلم برای رسیدن به هدف های عجیبش وارد سازمان تحقیقات CIA می شود. جاسوسان نامحسوس، آخرین ساخته استودیوی بلو اسکای، یعنی سازنده آثاری چون فردیناند، ریو و سری فیلم های عصر یخبندان می باشد. این انیمیشن با ستاره های داغ و تنوری این روزهای هالیوود یعنی ویل اسمیت و تام هالند یک ایده کاملاً عجیب را ارائه می کند: چه می شود اگر Q در فیلم های جیمز باند به طور تصادفی 007 را به کبوتر تبدیل کند، و این دو نفر باید با هم همکاری کنند تا در این شرایط جدید دیوانه وار با مرد بد مبارزه کنند؟! این یک ایده مضحک و محتوایی جالب برای محیط یک انیمیشن ایده آل است، اما این سوال ناگزیر باقی می ماند - آیا جاسوسان نامحسوس کشش گفتن چنین داستانی را دارند یا خیر؟!

به صورت خلاصه باید بگویم بله، جاسوسان نامحسوس با نبوغ ساختاری خود در داستان و استفاده درست از کلیشه های شاخص آثار جاسوسی اکشنی چون باند و بورن به معنی واقعی کلمه یک انیمیشن سرگرم کننده خانوادگی است. به نوعی سازندگان، یک طرح ساده اکشن ماجراجویی را به یک کمدی بامزه تبدیل کرده اند که دیدنش می تواند بهترین چیزی باشد که برای سرگرمی خانوادگی می خواهید. شخصیت های اسمیت، لنس استرلینگ و والتر بکت یعنی هالند، یک جُفتِ کلاسیک عجیب و غریب را ایجاد می کنند، که هر کدام دارای قوس های خاص و البته قابل پیش بینی هستند که به طور کلی سرگرم کننده اند و تماشای تعاملاتشان حادثه شیرینی است.

اما جایی که فیلم های Blue Sky بیشترین درخشش را دارد، در مجموعه های اکشن آن است - مانند بیشتر فیلم های اکشن گرا این رسانه. شاید سکانس های اکشن این فیلم به سطح فنی فوق استاندارد آثار دیزنی و پیکسار نرسد، اما چیزی که در این انیمیشن پیش روی بیننده است، صحنه های اکشن چشمگیری است که درست رهبری شده اند. استفاده درست از رنگ و ابزار در اکشن ها اتفاق خوب ماجرا است، که سرچشمه از کارگردانان خوش ذوق کار یعنی نیک برونو و تروی کوآن می گیرد، این دو از پیش زمینه های قوی در انیمیشن برخوردار هستند و این کاملاً واضح است. جلوه های بصری پویا و استفاده هوشمندانه از چشم انداز های متحرک و نماد های برجسته سینمای جاسوسی، مخاطبان جوان را مجذوب فعالیت های داخل اثر خواهد کرد.

حساسیت زیبایی در نحوه برخورد فیلمنامه براد کوپلند و لوید تیلور با از دست دادن، تنهایی و تأثیر موجبات اندوه بر انسان در فیلم وجود دارد. اما مشکل اینجاست که نحوه برخورد فیلم با چنین اتفاقاتی سطحی، گذرا و فراموش شدنی است. بدیهی است، این نکات نشانه خوبی برای تعیین شایستگی یک فیلم نیست، اما از طرفی دیگر هم این بدان معنا نیست که این یک فیلم بد است. من در تمام مدت دیدن فیلم حال خوبی داشتم، و هیچ چیز جدی و تاریکی در انیمیشن نیست. حتی شخصیت منفی نیز یک تیپِ شرور است تا یک شخصیت منفی دارای برنامه و نکات تاریک ریز و عمیق. این فیلمی است که یک ساعت و چهل و دو دقیقه سرگرم می کند و چیز دیگری نیست.

به طور کلی، Spies in Disguise خلاصه ای تقریباً مناسب از هرگونه انیمیشن رایانه ای می باشد که در ده یا چند سال گذشته تولید شده است. محتوای این انیمیشن اگرچه اغلب فراموش شدنی است، اما یک سفر پر ستاره با مجموعه ای از صحنه های برجسته سرگرم کننده است.


یک ماجراجویی نسبتاً جالب خانوادگی

چه چیزی باعث شد که دو سال پیش جومانجی: به جنگل خوش آمدید این گونه در گیشه سر و صدا کند؟ منظورم از  سوال و پرسش این است که فیلم مذکور در گیشه دارای پاها و استقامت یک ورزشکار بی نظیر ماراتن المپیک بود. آن فیلم با گذشت هر هفته از قدرتش کاسته نمی شد و روز به روز قوی به راهش ادامه می داد، خستگی ناپذیر و بدون نیاز به نفس کشیدن، سرانجام جومانجی به جنگل خوش آمدید با بیش از ۱۰ برابر بودجه خود یعنی بیش از ۹۶۲ میلیون دلار در گیشه جهانی به کار خودش پایان داد.

آیا دلیل آن موفقیت، راک (دواین جانسون) بود؟ شاید. در دورانی از هالیوود که مردم به ستاره ها دیگر به اندازه گذشته اهمیتی نمی دهند، به نظر می رسد قدرتمندترین مرد گیشه در سالیان اخیر برای بازگشت قدرت ستاره بودن، یک استثناء نادر از قانون سینمای مدرن است. البته بعضی از فیلم های اخیر دواین جانسون به جز هابز و شاو، مانند رمپیج و آسمان خراش گیشه را به آتش نکشیدند (البته به جز گیشه چین که همیشه کوره اش داغ است). همچنین جانسون شکستی چون گارد ساحلی را نیز در سالیان اخیر داشته، پس با این اوصاف جومانجی به چیزی فراتر از دواین جانسون برای موفقیت نیاز داشته است. آیا می توانیم IP یا مارک شناخته شده جومانجی را دلیل موفقیت بدانیم؟ شکست های اخیر مانند Terminator: Dark Fate و فرشتگان چارلی داستان دیگری را برای ما بیان می کنند. بنابراین، علت موفقیت چیست؟

من فکر می کنم همه چیز به یک کلمه جوش می خورد: سرگرم کننده. جومانجی به جنگل خوش آمدید و جومانجی مرحله بعدی هر دو به شدت برای جمع خانواده سرگرم کننده و جالب بوده و هستند. نه تنها سرگرم کننده هستند، بلکه دقیقاً به نوعی از فرمول سرگرمی خانوادگی دست یافته اند که بیشتر مردم برای اندک زمانی جهت جدا شدن از این جهان به شدت منتظر آن هستند. کارگردان جیک کسدان این خواسته و نیاز را کاملاً می فهمد. و بنابراین، بار دیگر با Jumanji: The Level Next، او از الگوی روایتگر ماجراجویی جنگلی-ویدئوگیمی ساده به عنوان سکویی برای The Rock و نبوغ کمدین هایی مانند کوین هارت، جک بلک و حتی کارن گیلان استفاده می کند تا کار خود را در قسمت اول دوباره تکرار کند. هر دو قسمت جومانجی ساخته کسدان بلاکباستر های هوشمند و تقریباً هیجان انگیزی هستند که از مکانیک بازی های ویدئویی برای روایت یک فانتزی پر قدرت استفاده می کنند. اساساً فضای جومانجی چیزی است که همانند اکثر بازی ها فرصت انتقال تجربه و توانایی هایی فراتر از خود واقعی را به بازیکن منتقل می کند. بنابراین استفاده از این ایده خودش چیز جالبی است.
 

اما جیک کسدان با فیلم جومانجی مرحله بعدی سوالی جدید را به فرنچایز اضافه می کند، که با کمال تعجب تاریک است: پس از بازگشت از دنیای قدرتمند خیالی به یک زندگی دارای تنگنا و پُر از همه افسردگی ها و اضطراب های قدیمی خود، چه اتفاقی برای شما خواهد افتاد؟! "مرحله بعدی" اظهار می کند که زندگی ممکن است قبلاً سخت بوده باشد، اما می دانید اگر یک بازی کنسول قدیمی در زیرزمین مادرتان منتظر شماست، چه چیزی بهتر از آن برای فرار دوباره از زندگی! از اینجا به بعد فیلمنامه به جای پاسخ سوال مطرح کرده خود، رویکرد تکراری فرمول مشکل ساز را پیش می گیرد. اما همچنین نمی توان انکار کرد که این فیلم با چنین رویکردی در بهترین حالت، کماکان چقدر سرگرم کننده است. اما گروه چهار نفره اسپنسر، فریج، مارتا و بتانی به هر شکل یک بار دیگر به سمت جومانجی حرکت می کنند، اما یک مشکل در کنسول، بازیکنان را قادر به انتخاب آواتارهای خود نمی کند. اینجاست که قسمت "ریمیکس" وارد می شود.
 

در قسمت قبل دواین جانسون فرم عضلانی شخصیتی را در بازی بر عهده داشت که در واقعیت فردی دستُ پا چلفتی و تحقیر آمیز که فاقد مهارت های اجتماعی است، بود. در اینجا او شخصیت دنی دویتو که پدربزرگ لگن شکسته اسپنسر است را در بازی اجرا می کند. جک بلک دیگر بتانی نیست، بلکه او فریج سیاه پوست است، که واقعاً اذیت می شود که دیگر سیاه نیست و نمی تواند شنای تک دست برود. کوین هارت، که به خاطر فریاد زدن های مداومش مشهور است، در نقش میلو که دنی گلوور آن را بازی می کند قرار گرفته، که به آرامی با جاذبه های عمیق در صدای او صحبت می کند و کارن گیلان هنوز هم مارتا است. بهترین قسمت های فیلم فقط تماشای این شخصیت هاست که به طور کلامی یکدیگر را به طور خنده داری مسخره و اجرا می کنند. اضافه شدن شخصیت های سالخورده باعث ایجاد طنز مطبوعی در فیلم شده، جایی که میلو و ادی با تعجب از مرگ حرف می زنند، و به طور کامل درک نمی کنند که در یک بازی ویدئویی با مفهوم زندگی آواتاری گیر افتاده اند. و البته آواتار اولیه شخصیت اسپنسر نیز چیز جالبی است.

بازهم تکرار می کنم جومانجی مرحله بعدی به شدت سرگرم کننده و البته خنده دار است؛ همچنین دارای یک درون مایه جالب و احساسی می باشد. این اثر نیز همانند فیلم قبلی، سعی دارد درباره غلبه بر ناامنی های روانی و شخصیتی و بحران های هویتی دوران جوانی حرف بزند اما معلوم است خوب بلد نیست و تنها به این موارد اشاره می کند. همان طور که گفتم شخصیت اسپنسر در لحظه ای تصمیم بازگشت به جومانجی را می گیرد، که او در پایین ترین سطح آرامش روانی خود قرار دارد. او معتقد است که تجسم مجدد Bravestone (که این بار دیگر آواتار او نمی شود)، به او اعتماد به نفس می بخشد و باعث تقویت فراوان نفس اوست که برای احساس امنیت به خود و رابطه اش با مارتا باید به آن برسد.

اما وقتی چنین شخصیت متزلی وارد بازی می شود، دیگر نمی تواند آن فرد قدرتمند درون بازی باشد، بلکه آواتار جدیدی که بازتابی از شخصیت دنیای واقعی اسپنسر است نصیبش می شود، که این به معنی ذلت بیشتر این شخصیت است. اگر به جنگل خوش آمدید با قرار دادن او در کفشِ شخصی بزرگتر و قوی تر، تقویتش کرد، مرحله بعدی با فیلمنامه کسدان، پینکنر و روزنبرگ می گوید که قدرت تنها در آواتار مجازی نیست، بلکه قدرت های فراوانی وجود دارد که در درون خود ماست، که باید امثال اسپنسر آن را بیابند. من جنبه های پیری و تلفیق آن با آواتارهای جوان را نیز در فیلم دوست داشتم. اما دقیقاً همه این اشارات گاهی وارد وادی بی معنی می شود و در اندازه یک ایده خوبِ بد اجرا شده باقی می ماند، اما خود ماجراجویی فیلم در بعضی مواقع پر هیاهو است. بله، چند سکانس کاملاً فوق العاده و برجسته در فیلم وجود دارد، که بسیار از عنصر تماشایی تخیل استفاده کرده اند. از جمله آنها سکانس حمله مندریل های شیطانی بر روی پُل های معلق است که جیک کسدان توانسته با جلوه های بصری جالب از پس آن بر بیاید. اما مشکل اساسی فیلمنامه این است که شخصیت های بازی در پایان روز ماجراجویانه خود، فقط در جستجوی یک جواهر درخشان بی معنی هستند که به گردن یک تبه کار بسیار فراموش شدنی آویزان است.

مشکل این فیلم ها در مفهوم اصلی آن نهفته است. وزن هیجانی و نیروی روایی توسط شخصیت هایی که در خارج از بازی قرار دارند هدایت می شود، اما افرادی که ما با آنها بیشترین وقت را می گذرانیم، چهره های معروف درون جومانجی هستند. و این درست برخلاف فیلم جالب اسپیلبرگ یعنی "بازیکن شماره یک آماده" است، جایی که جنگ حماسی درون بازی بر روی جنگ دنیای واقعی که یک شرکت هوش مصنوعی بر علیه مردم شروع کرده است نیز تأثیر می گذارد، زیرا اتفاقات این دو جهان باهم برخورد می کنند، اما در اینجا هر اتفاقی که در بازی می افتد منجر به عواقب قابل توجهی در دنیای واقعی نمی شود، و این باعث می شود تنش های چشمگیری در سکانس های اکشن اعمال نشود. شاید آنچه ما نیاز داریم کمی تأکید و فوریت در این است که چرا شخصیت های درون بازی برایشان "نجات Jumanji" مهم است. وقتی شخصیت ها دقیقاً همان هدفی را در The Next Level داشته باشند که در Welcome to the Jungle انجام داده اند، و هنگامی که خود ماجراجویی کم و بیش نسخه ای از فیلم قبل باشد ، درخشش زیادی این وسط از دست می رود.

آنچه این سفر ارائه می دهد رشد شخصیت های فراوان است و همین بهترین قسمت های فیلم را به مواردی تبدیل می کند که شخصیت در آنجا به جستجوی احساسات خود می پردازد، کشف مرگ و میر یا سادگی داشتن یک شانس دیگر برای زندگی با یکدیگر. اما از همه مهمتر سرگرم کننده و خلاق بودن آن است. ممکن است خطوط داستانی آن به منطقی ترین نتیجه گیری ها منتهی نشود، و ممکن است فیلم اکشن را آنگونه که ما می شناسیم دوباره اختراع نکند. اما این هنوز یک دنباله جالب و لذت بخش است که سعی می کند ایده اصلی را با چند ایده جدید تلفیق کند، در حالی که زمینه را برای ماجراهای جالب تر آینده فراهم می کند.


یک جشن زیبا از جوانی و حس نگی


"وقتی جوان بودم و سینما می خواندم، با جمله ای مواجه شدم که در قلبم حکاکی اش کردم، {شخصی ترین کارها خلاق ترین است} این نقل قول از مارتین اسکورسیزی بزرگ ما است." - بونگ جون هو ، اسکار ۲۰۲۰

این دقیقاً همان نوع سینمایی است که من دوست دارم. این همان چیزی است که ن کوچک گرتا گرویگ را بسیار عالی می کند. با وجود اقتباس از رمان کلاسیک لوئیزا می آلکات با همین نام ، ن کوچک یک قطعه سینمایی بسیار شخصی است ، اما با این وجود من احساس می کنم این فیلمساز مرا به اتاق خود دعوت کرده و به من اجازه داده است که خاطرات او را بخوانم که معمولاً هم آنها را در کشوی خود زیر کُپه ای از جوراب هایش پنهان می کند. دفتر خاطراتی که در آن برخی از کلمات به دلیل اشکی که حین نوشتن از گونه هایش روی کاغذها ریخته لک شده اند. احتمالاً خیلی زود است که کارگردانی را با دو فیلم قدیمی و باتجربه نامید ، اما به هر حال من قصد دارم لقبی را به او دهم: گرتا گرویگ یک فیلمساز مؤلف واجد شرایط است.

خواهران مارچ - جو ، مگ ، امی و بث - ن کوچکی که این عنوان به آنها اشاره دارد ، هستند. ما این خواهران را از طریق چشم انداز جو دنبال می کنیم ، آنها مصمم هستند که در حفره های زندگی در یک جامعه مردسالار بتوانند راه های خودشان را پیدا کنند. قصه به نظر عمیق است ، و همچنین لایه در لایه ، اما پیام هرگز آشکار نیست. فیلمساز به طرز شگفت انگیزی وارد روایتی می شود که تا پایان صمیمی است. در واقع کسری از قاب را پیدا نمی کنید که صادقانه نباشد.

زندگی چیزی است که فشارس لحظه به لحظه بر روی خواهران مارچ پرتاب می شود. نبود پدر ، فقر ، مچ پای پیچ خورده ، قلبهای شکسته ، پیشنهادهای ناکام ، مردود شدن ، مرگِ نزدیک و عمه ای که باعث می شود آنها را در مورد وظایف خود به عنوان زن غافل سازد ، این خواهران همه این موارد را پشت سر می گذارند. اما نه گرتا گرویگ قصه گو به عنوان فیلمساز و نه ن کوچک، به آزمایش و سختی های زندگی نااُمیدانه نگاه نمی کنند ، هرچند که ناعادلانه هم باشند. در عوض ، این داستان یک جشن از جویبارها و جریانات زندگی است. لحن گاهاً مالیخولیایی و غمگین آن هم با تأکید ، همیشه با مهربانی و محبت به درآغوش گرفتن مادر ختم می شود.

ما در ن کوچک همواره در حال شنا کردن در داستان های شخصیت جو هستیم ، و اکثر خانواده سعی در حمایت و بیشتر دیده شدن این قصه ها دارند. از طرف دیگر اِمی در پاریس است و آرزو های خود را برای تبدیل شدن به یک نقاش و ازدواج با یک همسر بسیار ثروتمند دنبال می کند. مگ به عنوان بزرگترین خواهر، ازدواج کرده و با بچه هایش در تلاش است تا اهداف خود را برآورده سازد. او به نظر خیاط خوبی است ، و در نظر دارد با خرید یک تکه پارچه گران قیمت یک لباس زیبا بدوزد. بعد از معرفی اجمالی و آشنایی ان ، فیلم به مرور در زمان عقب و جلو می شود ، و ما را با بازتابی از یک سفر از جوانی تا تکامل روبرو می کند. سفری که در آن دختران جوان به ن بزرگی بدل می شوند که با تجربه سختی ها بهتر شکل گرفته اند.

فیلمنامه و جهت گیری گرویگ واقعاً فوق العاده است. او با انتخاب ساختار فلاش بکی به نوعی یک ریسک انجام داده است، اما ریسک او واقعا جواب داده و حمل و نقل زمانی شِعرگونه فیلمش با قافیه انتقالِ مناسب او ملموس تر گشته است. در این رفت و برگشت ها سکانسی وجود دارد که خواهران خود را برای بازی در نمایشنامه جو در اتاق خواب خود آماده می کنند، قبل تر از آن جو تمام شب را در حال و هوای گذشته به نوشتن مشغول بوده ، شب های گذشته ای که او انش دست به دست هم فعال بودند و به معنی واقعی زندگی می کردند. من عاشق آن کسری از ثانیه هستم که دوربین با نمای کلوز آپ و بسته اش انگشتان رنگی و جوهری جو را به ما نشان می دهد. ما بارها تغییر را در شخصیت جو می بینیم ، اما شور اشتیاق جو به فرم هنری که در درونش می جوشد و می سوزد مانند گذشته شدید است. اتصال از غم به شادی اوج کار گرویگ در ن کوچک است ، برای مثال ما با دیدن نامه ای از بیماری بث ، ناگهان به کریسمس گرم خانواده مارچ می رویم. اتصال تاریکی به صبح سعادت مند کریسمس اتفاق دل انگیزی است.

با دقت به ساختار نماها و چینش صحنه متوجه می شویم حتی رنگ ها نیز به عمد و با تفکر به محیط و لحن انتخاب شده اند. رنگها نه تنها نشانگر دوره زمانی روایتی هستند که در آن هستیم بلکه حس روحیه درونی شخصیت ها را نیز به بیننده منتقل می کنند. گذشته در سال ۱۸۶۱ و در طول جنگ داخلی آمریکا تنظیم شده است. در این زمان پدر دختران در حال خدمت به ملت است. در این وضعیت دختران ناامیدانه چشم انتطار دیدن پدر هستند. با این حال فریم ها روشن تر هستند ، و مشکلات دختران جوان نیز سبکتر است. در این زمان ما پرتوهای زرد خورشید را که از پنجره ها به داخل نفوذ می کنند را می بینیم ، همیشه احساس انرژی دیوانه کننده وجود دارد زیرا دختران همواره در معرض بازیگوشی و شیطنت هستند. این لحظات بزرگداشت روح آتشین جوانان است.

گرویگ با شکوه و عظمت خاصی این روحیه فعال را به صحنه ای زیبا و شلوغ که در صبح کریسمس اتفاق می افتد وارد می کند. چهار دختر در اطراف اتاق نشیمن قدم می زنند و بر سر موضوعات مختلف با یکدیگر صحبت می کنند. این صحنه چون نمایشنامه پویایی است که پایاناش با پرتاب بالش ها به طرف یکدیگر صورت می پذیرد. این اجتماع بار دیگر و به شکل سازمان یافته تری دوباره تشکیل می شود ، اما اجتماع دوباره چون فرو رفتن در منجلابی از فشار روانی است. تک تک دیالوگ ها با شخصیت هایی که آنها را به زبان می آورند مطابقت دارد. به نوعی در سراسر فیلم ما با حرکات بسیار زیادی در یک فضای تنگ و کوچک روبرو هستیم. گرویگ با کات هایش لحن فیلم را مانند یک عروسک گردان هنرمند کنترل می کند. به نظر من کارگردانی گرویگ یکی از بهترین های سال پیش بود ، که به هر دلیلی از چشم های برگزار کنندگان مراسمات جوایز دور ماند.

زمان حال فیلم در سال ۱۸۶۸ تنظیم شده است. جنگ داخلی به پایان رسیده است اما همه چیز سردتر و خاکستری تر به نظر می رسد. این همان اتفاقی است که معنی اش می شود بزرگتر شدن. اکنون مشکلات احساس واقعی تر و ملموس تری ایجاد می کنند. حالا اکثر خواهران مارچ از خانه و همدیگر دور هستند. ابر تاریک حالا چون تمثیلی از اندوه بالاتر از هر فریم فیلم آویزان است ، زیرا مرگ یک عضو خانواده نزدیک و نزدیکتر می شود. اما بازهم گرویگ با گرمی بر این صحنه ها تأکید می کند. ن کوچک باعث می شود شما اشک بریزید - و من نیز اشک ریختم - اما شما را با احساس امید ترک می کند.

گرویگ همچنین لحظات کوچکتر زندگی را به همان اندازه که اتصالات دراماتیک بزرگ را دوست می دارد و از آنها قدردانی می کند ، مورد توجه قرار می دهد. از این رو ، حتی یک صحنه کوچک جریان زندگی این خواهران شان حس و حال پوچی یا اضافه بودن به بیننده منتقل نمی کند. صحنه های کوچک فیلم مملو از جزئیات بسیار غنی است. شخصیت ها در کمترین زمان دارای فاکتور های خاص خودشان می شوند و این ن کوچک را برجسته تر می کند. شاید درک افرادی که کتاب ن کوچک را مطالعه نکرده اند از فیلم درست نباشد ، و همین دلیلی بر قضاوت های نادرست شود ، اما نمایش فیلم از خانواده مارچ و منبع اقتباسش اتفاق بزرگی است. گرویگ پیرامون بزرگی کتاب ن کوچک در لایه های شخصیتی حرف زده است. من شک ندارم که گرویگ عاشق کتاب بوده و با تحسین آن خواسته ادای دینش را اینگونه به نمایش بگذارد. به نظر من در اقتباس گرویگ می توانید صفحات کتاب را در هر قاب بو کنید.

بدون تردید نمی شود از ن کوچک گرتا گرویگ حرف زد و از خانم سازنده رمان آن حرفی به میان نیاورد. چرا که خود رمان یک اتفاق بزرگ است و توجه به آن در طی سالیان طولانی این مسئله را نشان داده است. در واقع گرتا گرویگ شخصیت های کتاب را وام گرفته و آنها را برای مخاطبان مدرن بروز کرده است. با وجود تنظیمات سنگین در ارائه درست تاریخ ، فیلم احساس معاصر بودن را به بیننده منتقل می کند. شاید به همین دلیل است که مانند دهه 60 ، ستون های مردسالاری امروز هنوز برپا هستند. این فیلم در مورد سفر چهار خواهر به سمت پیدا کردن خود و جایگاه خود در این جهان است. این اثر مربوط به استقلالِ هویتی و شکستن برخی ساختار های بی فایده است. اما مهم این نکته است که هر یک از خواهران مارچ استقلال را متفاوت می بینند. آنها دیدگاه های مختلفی دارند و چیزهای متفاوتی می خواهند.

ما روایت را عمدتاً از طریق جو (یک Saoirse Ronan عالی) دنبال می کنیم زیرا این شخصیتی است که من معتقدم گرتا گرویگ بیشترین ارتباط را با آن دارد. جو طبیعتاً شخصیتی است که من بیشتر از همه با آن ارتباط برقرار می کنم. او دارای روحیه آزادی است اما وزن جهان را بر دوش خود احساس می کند. او می کوشد قالب ها و الگو ها را بشکند. او در طول روز به سختی کار می کند تا غذا را روی میز بگذارد و تمام شب شور و اشتیاق خود را دنبال کند. او می خواهد یک نویسنده باشد و داستان های ن را در صنعتی که اکثراً مردان آن را تحت سلطه خود قرار می دهند ، روایت کند؛ و همچنین او می خواهد این کار را در کمترین زمان ممکن انجام دهد. شخصیت جو در واقع همان گرویگ دارای تفکر است. جو اصرار دارد بگوید تا زمانی که ازدواج به عنوان وظیفه اصلی یک زن تلقی شود ، علاقه ای به ازدواج ندارد. اما  - به همین دلیل است که این فیلم بسیار درخشان است - در بهترین صحنه فیلم ، او در برابر مادرش می شکند.

"ن دارای جاه طلبی و استعدادی هستند. و من از اینکه مردم می گویند عشق همه چیز زن است سرخورده و ناراحتم. من از این حرف خیلی رنجیده ام. اما ، من خیلی تنها هستم ."

این حس چرا به وجود می آید؟! زیرا حتی مستقل ترین افراد ، یعنی حتی افرادی که علاقه چندانی به روابط عاشقانه ندارند ، گاهی احساس تنهایی می کنند. و در همین لحظه های زودگذر است که آنها نیز شروع به عاشق شدن های عجیب می کنند ، شاید این از منظر عموم عشق نباشد ، اما پر کردن یک خلاء هم سرچشمه از نیاز است. ن کوچک به ما می گویند که احساس خوب است. همچنین خوب است که احساسات چون شخصیت امی باشد(فلورنس پیو عملکرد چشمگیری را ارائه داده است). از منظر رشد شخصیتی مسلماً امی جالب ترین شخصیت است زیرا بیشترین میزان رشد را پشت سر می گذارد ، و این رشد را می توان در شکاف اختلافات بین گذشته و حال مشاهده کرد. در گذشته ، او آرزو داشت با یک مرد ثروتمند ازدواج کند و در اروپا هنرمند شود. البته در زمان حال نیز خواسته همان است اما نسبیتش متفاوت شده ، و آن هم نحوه تغییر دیدگاه او نسبت به عشق و عاشقی است. این تغییرات با واکنش های او به اطراف و اطرافیانش ملموس تر می شود.

شخصیت مگ با بازی همیشه جذاب اِما واتسون یک زن متعارف است. او رؤیاها یا جاه طلبی های بزرگی ندارد و نمی خواهد در جهان سفر کند. او اولین کسی است که ازدواج کرده است. او یک خانه کوچک با یک شوهر صبور و زحمتکش و دو بچه کوچک دارد. آنها شاید آرزو کنند کمی پول بیشتری داشته باشند اما در غیر اینصورت هم راضی هستند. همین دیدگاه های ظریف است که فیلم را شریف می کند. بث (الیزا اسکانلن) هرچند حضور شخصیتی کمتری دارد ولی حضور محوری بیشتری دارد. شخصیت او نمادی از پاکی ، نجابت و بی گناهی است. همچنین لورا درن به عنوان ماری یک مادر درخشان است ، و تیموتی شالامه در قامت یک دوست خانوادگی دل انگیز است.

مانند تنوع درخت ها مثل درخت گیلاس در فصل بهار ، ن کوچک نیز چیزهای بیشتری برای انتخاب و مزه کردن جلوی پای بیننده می گذارد. ترکیب موسیقی الکساندر دسپلا با کارگردانی روان گرویگ و تصاویر زیبای یوریک لو سو فرانسوی یک هارمونی جذاب را برای بیننده به ارمغان آورده است. من حالا نمی توانم صبر کنم تا ببینم گرتا گرویگ چه چیز دیگری در آینده برای ما دارد.


خلاصه داستان: همسر دکتر ریچارد کمبل (هریسون فورد) توسط مردی که یک دست مصنوعی دارد به قتل می‌رسد. دکتر مورد سوءظن قرار می‌گیرد و بر اساس قرائن و شواهد به اتهام قتل همسرش به اعدام محکوم می‌شود. در هنگام انتقال او با چند محکوم به یک زندان دیگر موفق به فرار می‌شود. او ظاهر خود را تغییر می‌دهد و در قسمت توانبخشی بیمارستان به مطالعه پرونده بیماران معلول می‌پردازد در حالیکه .

در فیلم هیجان انگیز The Fugitive ساخته اندرو دیویس در سال 1993، فیلمسازان از تکنیک های مختلفی برای هدایت بیننده در داستان استفاده می کنند. سازندگان این فیلم، با بهره بردن از رنگ و روشنایی در لحظات برجسته، سعی در روایت اثر به تکنیکی ترین حالت ممکن دارند، که بینندگان عام وماً به آنها آگاه نیستند. فیلمسازان در این اثر از سبک ویرایش گرفته تا موسیقی، خواسته اند در پیشبرد بازی موش و گربه ای دو شخصیت اصلی فیلم بهترین پشتیبانی را انجام دهند. هر فیلم محتوایی دارد، و آن چیزی است که در صفحه نمایش مشاهده و شنیده می شود. نحوه ارائه این محتوا را فُرم  یا شکل فیلم می گویند. فُرم روشی است که سازندگان فیلم با دستکاری در آن مطالب را به بهترین شکل به بیننده ارائه می دهند. تکنیک های فیلمبرداری و تولیدِ مورد استفاده فیلمسازان در "فراری" به طور هوشمندانه از محتوای فیلم پشتیبانی می کند و آن را تا حدی بالا می برد که فراتر از انتظارات مخاطبان برای چنین فیلمی است.

تنظیم لحن: در صحنه افتتاحیه The Fugitive، بیننده با یک تقسیم نما روبرو می شود، که شامل نمایی از بالای شهر و یک زن در حال به قتل رسیدن می باشد. در حالت و نمای دوم که به صورت سیاه و سفید فیلمبرداری شده است، مشخص نیست این زن کیست، و به دلیل نحوه فیلمبرداری صحنه، مهاجم وی را به طور کامل نمی توان دید. زبان سینمایی مورد استفاده در اینجا، همان روش هایی است که توسط فیلمسازان برای ارتباط با مخاطب استفاده می شود. این دونمای تقسیم شده نشان می دهد که سازندگان می خواهند بینندگان بدانند که یک زن در حال به فتل رسیدن به شیوه وحشتناکی است و این فیلم و ماجرا در یک شهر تنظیم شده است. با توجه به اینکه واقعیت داستان ماجرای یک قتل پُر رمز و راز است، این نکته مهم می باشد که همه آنچه که در مورد مهاجم مشاهده می شود، یک چهره سایه دار است؛ و فیلمسازان با نگه داشتن هویت قاتل موضوع فیلم را تقویت نمی کنند. در این صحنه از فیلم، سازندگان هم فضا و هم زمان را دستکاری می کنند، به این ترتیب مخاطب آنچه را که در دو مکان مختلف اتفاق می افتد را مشاهده می کند و به این شکل در حالی که دوربین در مواجه با شهر است، صدای آژیرها نیز قابل شنیدن می باشد، که فرض می شود اولین گروه از مأمورین در حال رفتن به صحنه جنایت هستند. این صحنه نمایش منظره شهری پس از وقوع یک قتل را به رُخ بیننده می کشد.

ویرایش موازی: تکنیک دیگری که توسط سازندگان این فیلم به کار رفته، ویرایش موازی است، که بیننده را با دو شخصیت مختلف، در دو مکان متفاوت و در زمان های مختلف روبرو می کند. این تکنیک در صحنه ای شروع به فعال شدن می کند که در آن معاون مارشال  سم جرارد  (تامی لی جونز) با نیروهایش در محل فرار، گردهم می آیند و به نیروهای پلیس محلی دستور می دهند که دکتر ریچارد کیمبل (هریسون فورد) را پیدا کنند. کیمبل شخصی است که به جرم قتل همسرش  به اعدام محکوم شده و در حال انتقال به زندان، در یک حادثه برخورد اتوبوس محکومین با قطار فراری شده است. از این صحنه به بعد فیلم با کات خوردن از جرارد به کیمبل عقب و جلو می شود، زیرا نفر اول یعنی جرارد پیاپی قدم بعدی در تحقیقات را بررسی می کند، و دومی یعنی کیمبل همچنان به فرار ادامه می دهد. با پیشرفت فیلم، الگوهای روایتی نیز پیشرفت می کنند، مانند روشی که کیمبل علیرغم وجود تبلیغات فراوان برای یافتنش، همچنان در مکان های عمومی ظاهر می شود و فقط یک قدم جلوتر از جرارد باقی می ماند، یا می تواند به راحتی اوضاع را مدیریت و از بروز خطا جلوگیری کند. این الگوها با صحنه هایی از جمله ملاقات این دو در تونل سد، حضور کیمبل در زندان برای صحبت با زندانی دیگری که ممکن است اطلاعات مفیدی برای او داشته باشد، و موارد متعددی را که وی به بیمارستان ها می رود، می توان مشاهد کرد.

معنای ضمنی: نقض عدالت - هر فیلم دارای یک محتوا یا معنای صریح می باشد، که بسته به نیت فیلمساز و تجربه مخاطب می تواند بیان و استخراج شود. به صراحت، فراری در مورد پزشک موفقی است که به اشتباه متهم و محکوم به قتل همسرش می شود، از یک زندان فرار می کند و برای پیدا کردن مقصر واقعی، با یک مارشال باهوش و مصمم ایالات متحده آمریکا درگیر می شود، که چیزی جز به سرانجام رسیدن مأموریتش برایش مهم نیست. اساساً فیلم فراری بیان می کند بی تفاوتی در اجرای قانون حرف اول را می زند، و بی گناهی فقط یک نتیجه پس از مرگ است که شاید حاصل شود. در زیر این توصیف سطح بالا و کلی از فیلم، یک تفسیر اجتماعی در مورد سیستم قضایی پر فشار که اغلب اوقات عدالت در ایالات متحده را نقض می کند، نهفته است. این فیلم از بازپرسانی برخوردار است که به وضوح و به هیچ وجه فراتر از شواهد و قرائن فرضی اولیه و ظاهری نمی روند. آنها متکبرانه دکتر کیمبل را قاتل می خوانند و از علائم دادرسی پلیس آگاهی جهت اثبات درستی قتل بهره واقعی نمی برند. فراتر از آن، صحنه مهیبی که جرارد و کیمبل برای اولین بار با هم ملاقات می کنند نشان می دهد که جرارد فقط به گرفتن هدف خود اهمیت می دهد. در حالی که کیمبل جرارد را در محلی با اسلحه نگه داشته است، فریاد می زند: "من همسرم را نکشتم!" جرارد پاسخ می دهد ، "من اهمیتی نمی دهم!" این نشان دهنده یک عذر عملی از طرف اجرای قانون به طور کلی است، زیرا گناه یا بی گناهی فقط یک نتیجه است و هدف اصلی صرفاً گرفتن یقه و نمونه ای از محکوم یا محکومان است. این فیلم همچنین به فسادی می پردازد که اغلب توسط برخی از شرکتهای داروسازی قدرتمند دنبال می شود. در این فیلم مشخص می شود که دکتر کیمبل جلوی پیشبرد یک داروی نامناسب را گرفته، و شرکت مسئول ایجاد این دارو اقدام به ساکت کردن دکتر می کند، که اتفاقی به جای دکتر همسرش به قتل می رسد.

اجرای جسورانه ژانر: تا آنجا که به ژانر مربوط می شود، The Fugitive معمولاً یک تریلر محسوب می شود، اما می تواند به عنوان یک فیلم اکشن دارای شرایط نیز شناخته شود. این فیلم تمام زیر ساختهای یک تریلر را دارد، همانطور که یک قهرمان به اشتباه متهم شده، یک راز قتل، یک بازی موش و گربه بین شخصیت اصلی و یک شخصیت مقتدر، و یک نقشه پیچ در پیچ که دارای قهرمانی است که در کنار همه سرنخ هایی که برای اثبات بیگناهی خود دنبال می کند، مهربانی و پاکی اوست که بیننده را درگیر فیلم می کند. همچنین، این فیلم پر از انفجار، مبارزه با اسلحه، تعقیب و گریز هلی کوپتر و سایر مواردی است که ژانر اکشن را نیز شامل فیلم می کنند. تقسیم بندی های تریلر و اکشن در فیلم غالباً دست به دست هم می شوند و این فیلم خاص مطمئناً می تواند در زیر هردو ژانر قرار بگیرد. چه به عنوان یک تریلر هیجان انگیز و چه به عنوان یک اکشن، فیلم فَراری از چند نظر ابتکاری بود. در حالی که فیلم های هر دو ژانر تریلر و اکشن از موسیقی برای بهتر درک شدن فیلم استفاده می کنند، بر همین مبنا موسیقی این فیلم تقریباً در اکثر لحظات اثر شنیده می شود، و حال و هوای موسیقی متن، اکشن ها و تنش ها را هدایت می کند، و بیننده را با هیجانات و خطرات قریب الوقوع روبرو می کند.

نتیجه: فیلم فَراری یک تریلر اکشن کاملاً موفق و فوق العاده است، که نشان می دهد این ژانرها چقدر عالی هستند. اجرای قوی بازیگران اصلی و بازیگران مکمل زیاد، موسیقی خوب که به طور ناخودآگاه بیننده را در حاشیه صندلی خود نگه می دارد، و فیلمی با یک تفسیر اجتماعی در کیفرخواست اصلی خود از سیستم قضایی ظاهرا معصوم ایالات متحده، و همچنین حرص و قدرت بی حد و حصر که مشخصه شرکتهای بزرگ داروسازی است، یک اثر سینمایی محکم را شکل داده اند. همانطور که گفته شد فیلمساز از ویرایش موازی استفاده می کند تا به بیننده نشان دهد که هر دو شخصیت اصلی برای رسیدن به اهداف خود چه کاری را چگونه انجام می دهند، و به خاطر همسانی هوش این دو شخصیت، حرکات آنها به سمت اهدافشان ساختار ژانر این فیلم را تشکیل داده است. فیلم The Fugitive از آثار عرف و معمول موجود در ژانرهای اکشن یا تریلر نیست، اما فیلمنامه هوشمند، اجرای برجسته و معانی اساسی فیلم، آن را از یک فیلم معمولی پاپ کورنی دور می کند.

 


اگر نسخه جدید The Grudge یا کینه به ما چیزی بیاموزد ، احتمالا آن این است که: وقتی یک یا چند روح به شما می گویند "می خواهم چیزی را به شما نشان دهم" ، شما آن را دنبال نکنید. خط زمانی و حتی فهم محتوای درونی فیلم های جو-آن کینه یک و دو و سپس کینه یک و دو ساخته تاکاشی شیمیزو به قدری پیچیده است که شاید اگر آن ها را ندیده باشید متوجه ترتیب زمانی آن ها هم نمی شوید. اما فیلم جدید به نظر یک نیمچه بازسازی به همراه دنباله از از اولین نسخه جو-آن کینه است ، آن هم به سبک تکرار همان بازسازی های بَد آمریکایی. این فیلم ها در زیر ژانر وحشت ژاپنی یا J-Horror قرار می گیرند. این بار ما یک زن آمریکایی را از توکیو تا خانه اش در پنسیلوانیا دنبال می کنیم ، جایی که یک بار دیگر این تعقیب و گریز کینه وار در خانه ای در حومه شهر برگزار می شود. فیلم جدید کینه از چندین جدول زمانی پیروی می کند زیرا شخصیت های مختلفی با خانه نفرین شده در تماس هستند و زندگی خود را مانند یک بازیچه تحت تأثیر وحشت فرا طبیعی قرار می دهند. از نظر ساختاری ، این فیلم با دیگر آثار این سری فیلم تفاوت ندارد. اما این طور که به نظر می رسد زندگی هر شخصیت فیلم پیش از شروع ماجرای آنها خواب آور به نظر می رسد.

فیلم شاید گاهی شوکه کننده و حتی ترسناک به نظر برسد ، اما بیشتر شبیه یک راهنمایی برای من بیننده است که هنگام شنیدن صدایی در شب آن را جدی نگیرم و حتی لامپ هم روشن نکنم. همچنین این فیلم یک بار دیگر تکرار می کند که وصل شدن خانوم لین شی به چنین فیلم هایی به حس مور مور کننده ترس کمک می کند. اما مشکل عمده من با فیلم جدید کینه این است که بسیاری از آموزه های این اثر به منابع بهتر و دیگری در قلمرو آثار ماوراء طبیعی ناشی می شوند تا میراث خود کینه ، و این یعنی فیلم درست از میراث واقعی گذشته اش استفاده نکرده است. یک مشکل دیگر من با چنین فیلم هایی دستور العمل طرح آنها می باشد. دستورالعمل نهایی چنین آثاری این است که روح خشنی که خانه شخصیت فیلم شما را آزار می دهد هرگز از بین نمی رود. حتی بعد از اینکه هزار بار شما را غافلگیر می کند و سپس شکست می خورد ، بازهم باز خواهد گشت.

 دو کار قبلی کارگردان نیکولاس پِسس به تنهایی شواهدی از فیلمساز ماهر و علاقه مند به بازی کردن با ژانر به شیوه های خلاقانه را نشان می دهد. اولین فیلم کم بودجه ترسناک او به نام چشم های مادرم و تلاش دوم او تحت عنوان Piercing که الهام گرفته از سبک جالو ایتالیایی بود (جالو (ایتالیایی: Giallo) گونه‌ای از آثار تریلر یا ترسناک ادبیات و سینمای ایتالیا در سده بیستم است که مؤلفه‌هایی از ژانرهای جنایی، اسلشر، معمایی، تریلر روان‌شناختی و وحشت روان‌شناختی را با خود دارد.) فیلمسازی را نمایش می داد که به محدوده های وسواس فکری علاقه مند است. اما همین کارگردان با بودجه بیشتر و بازیگران بزرگتر در کینه کنترل کار را از دست داده و بیشتر چند کلیپ ترسناک تولید کرده تا یک فیلم بلند در ژانر وحشت. با وجود فیلمبرداری با لنز های کهربایی و روشن ، اما خود فیلم بسیار تاریک است. اما همچنین من دلیلی برای این سرگردانی در نمایش سیاهترین شبِ ممکن در فیلم نیافتم؟! به نظر کینه ارواح ژاپنی با تاریکی و سیاهی میانه خوبی دارند.

کلیت ایده فیلم این است که: وقتی شخصی که عصبانیت زیادی را تجربه کرده ناگهان در حالت جنون می کشد و کشته می شود ، و سپس نفرینی را ایجاد می کند که می تواند از یک قربانی به فرد دیگر منتقل شود و به شکل ارواح خشنی نیز ظاهر شود که صداهای لرزان و متورم مانند را منتشر می کند. همین شکاف بزرگ و ضعف شاخص در فیلمنامه است. مشکل اینجاست که وقتی داستان در توکیو در سال 2004 شروع می شود ، نفرین قبلاً از خارج دنیای این اثر متولد شده و یک مرجع به آن اشاره می کند که از یکی از فیلم های Shimizu سرچشمه گرفته است. یک نکته خوب این است که بازیگران فیلم The Grudge بالاتر از حد متوسط هستند. آنها توانسته اند در چارچوب نقش خود با اجراهای غنی صحنه های ترسناک را احساسی تر جلوه دهند.

لازم به ذکر است که فیلم های زیر ژانر وحشت ژاپنی نیز در اواسط دهه ۲۰۰۰ میلادی از مد خارج شده اند و با این فیلم نیز دوباره احیا نخواهند شد. اما سوال اینجاست که برای چه با این فیلم احیا نخواهند شد؟! زیرا با ساختن صحنه های ترسناک قابل پیش بینی و بسیار شه که به تکنیک های منسوخ کتاب های درسی پایبند هستند ، نمی توان یک زیر ژانر سوخته را زنده کرد. فیلمساز در این اثر به جای کارگردانی و بهره بردن از یک تدوین مناسب بیشتر وابسته به تولید صداهای ناهنجار و و حرکات مسخره دوربین شده است تا بتواند بیننده را به وحشت بیاندازد. شاید از نگاه معتدل تر بتوانم بگویم این نسخه کینه با به نمایش گذاشتن قصه های مختلف از طریق یک لنز و با اتصال جدول زمانی همه داستان ها به یک سرنخ ثابت بسیار نزدیک به جذابیت تله های پازل گونه جیگساو می باشد.


در مجموع فیلم The Grudge به عنوان اولین فیلم ترسناک تقریباً بزرگ استودیویی که در سال 2020 آغاز به کار کرده ، به صفوف فیلمهای ترسناک از جمله Escape Room ، Insidious: The Last Key و The Forest پیوست که بدون هیچ برنامه خاصی تولید می شوند و بعد از مدتی نیز با فروشی تقریباً راضی کننده گیشه را ترک می کنند. همیشه برای چنین آثاری مخاطب پیدا می شود ، و همچنین با وجود بودجه های نازلی چون ۱۰ میلیون دلار تولید دنباله برای آنها نیز تعجب آور نمی باشد. افسوس بزرگ برای من بعد از دیدن فیلم مسیر انتخابی فیلمساز آن بود؛ این شرم آور است که استعداد Pesce به عنوان یک فیلمساز مستقل به چنین نقطهای پایین تجاری کاهش یافته است. ولی در نتیجه باید بگویم فیلم جدید کینه یک تطبیق جدید هالیوودی از فرهنگ خاص ژاپنی برای مخاطب آثار ترسناک غربی است.


فیلمی بی ضرر و لذت بخش، مناسب برای خانواده!


این ممکن است یک عقیده غیرقابل انکار باشد، اما در واقع من یقین دارم که فشار های اینترنتی پیرامون تغییر ظاهر سونیک باعث شد جف فوولر و پارامونت بر روی سونیک خارپشت دقت بیشتری به نسبت نسخه اولیه انجام دهند، اما از جهتی این اتفاق چیز خوبی هم نیست که با یک تریلر و خواست مردم سازندگان دچار ترس از نتیجه شوند و به طور کلی اثر اولیه را دگرگون کنند. البته این باعث این نشود که فکر کنید من طرح اولیه سونیک را دوست داشتم! نه به هیچ وجه این گونه نبود. در نسخه اولیه سونیک به نظر هیولایی بود که با ابزار رایانه های ابتدایی بقال سر کوچه طراحی شده بود. و این ضعف بزرگ از ساده گرفتن کار توسط سازندگان حکایت داشت. اما به هر حال من قصد تحقیر تیم تولید را نیز ندارم. البته از حق نگذریم که تغییرات در طراحی سونیک بسیار مناسب و درست صورت پذیرفتند. اما در حالی که سونیک اصلاً فیلم بزرگ و یا نبوغانه ای نیست، اما کاملاً معلوم است که چقدر بازی اصلی را دوست داشته است. همچنین فیلم به عنوان یک کمدی خانوادگی ساده انگارانه نیز بسیار سرگرم کننده است. لایو اکشن های کمدی ماجراجویانه که کاملاً به نقوش CGI وابسته هستند، همواره بین مخاطبان طرفدار داشته اند، اما نگرش منتقدان به این آثار همواره منفی بوده است، مثل فیلم های چون اسمورف ها و آلوین و سنجاب ها. اما این فیلم به واسطه شخصیت بسیار کم نظیر خود یعنی سونیک، با آن فیلم ها متفاوت است.

در مورد این فیلم باید بگویم که من از نحوه برخورد سازندگان با سونیک شگفت زده شدم، و در واقع این برای فیلم بسیار مناسب است. سه نوع "فیلم کودک" وجود دارد. نوعی که معمولاً دیزنی/پیکسار تولید می کنند (شگفت انگیزان، داستان اسباب بازی، درون و بیرون). این فیلم ها، در حالی که در درجه اول به کودکان اختصاص داده می شوند، اما دارای تفاوت های فکری اندیشی هستند و همچنین حاوی مضامین عمیق تر و شوخی های گاهاً بزرگسالانه برای مزه کردن طیف وسیع تری در نظر گرفته می شوند. همچنین ما نوعی دیگری از فیلم های کودک نوجوان را داریم که فوق العاده احمقانه هستند. حتی نیامده به پرده می توان شکست آنها را پیش بینی کرد، که شامل کمدی های بی ایده نوجوانانه و گاهاً اکشن می شود، مثل فیلم ایموجی و نسخه جدید دولیتل با بازی رابرت دونی جونیور. اما سونیک خارپشت در دسته سوم قرار می گیرد. این دسته شامل فیلم هایی است که برای بزرگسالان صرفاً از یک اثر سرگرم کننده پیشی نمی گیرد، اما برای بچه های آنها حکم یک انفجار بزرگ انرژی را دارد، آن هم وقتی شاهد سونیکی می شوند که با یک جیم کری جذاب درگیر یک مبارزه آتشین می شود، و این در حالی رُخ می دهد که به شعور و منطق آنها نیز اهانتی نمی شود. فیلمنامه با فهم درست مخاطب اصلی اش، تمرکز خود را بر روی تمایلات ناخواسته شخصیت پر انرژی سونیک قرار داده است.

فیلم در سیاره جادویی و نوستالژیک سونیک شروع می شود که همین باعث شادی طرفداران عاشق سونیک است. در ادامه سونیک مورد حمله موجودات شیطانی عجیبی قرار می گیرد که بی شباهت به جانوران جنگ ستارگان هم نیستند. و اینجاست که سونیک مجبور است با هدایت سرپرست خود به سیاره دوری به نام زمین فرار کند، آن هم بدون بازگشت. سونیک دوران کودکی خود را در اطراف یک شهر کوچک در آمریکا گذارند، آن هم بدون دیده شدن توسط انسان ها. حالا او در غاری کوچک زندگی می کند و اوقات فراغتش را (که تمام وقت است) به تماشای تلوزیونِ خانه مردم از بین بوته ها و تماشای مسابقات بیس بال محلی از زیر نیمکت ها  و خیلی از تفریحات دیگر می گذراند. یک روز او به شکل تصادفی از قدرتش استفاده می کند و همین باعث خراب شدن نظم اطرافش می شود. اینجاست که دولت ایالات متحده یک دانشمند دیوانه را به نام دکتر روبوتنیک، برای شکار موجود اسرارآمیز و بیگانه فیلم یعنی سونیک مستقر می کند. در این بین یک پلیس نیز شریک سونیک در این مبارزه شیرین می شود.

سونیک با صداپیشگی شگفت انگیز بن شوارتز به عنوان یک خارپشت پیش فعال و وِراج که نمی تواند دهان خود را ببندد بسیار دوست داشتنی است. او می ترسد، اما از طرفی نیز خوش حال است که سرانجام در زمین دوستی برای خود یافته است. آرزوهای کودکانه و گاهاً احمقانه او از نکات برجسته فیلمنامه این اثر است. رابطه دوستانه سونیک با شخصیت ارباب دُنات یا همان پلیس قصه منجر به یک سفر جاده ای کوچک همراه با سکانس های اکشن سرگرم کننده می شود که به نظر من بهترین آنها در یک بارِ میان راهی صورت می پذیرد. هنگامی که یک دعوای گسترده در بار آغاز می شود، سونیک از سرعت فوق العاده خود استفاده می کند تا همه افراد درگیر مبارزه را به سبک کوئیک سیلور در مردان ایکس دچار یک حادثه کند. این صحنه شاید به اندازه حرکت کوئیک سیلور در مردان ایکس در روز های گذشته آینده خوب نباشد، اما با این وجود بسیار سرگرم کننده است. شخصیت جیمز مارسدن به عنوان پلیسی علاقه مند به کارش که اتفاقاً به طور تصادفی در این آشفتگی گیر افتاده، جذاب است.

اما با وجود درخشش دیگر بازیگران، بدون شک این جیم کری است که توجهات را به خودش معطوف می کند. شاید معرفی شخصیت روبوتنیک در ابتدا بسیار ناخوشایند باشد،  دقیقاً مانند آنچه در تریلر مشاهده می کنیم. اما جیم کری در نقش دکتر روبوتنیک لحظه به لحظه رشد می کند. اجرای تیپیکال عالی و کارتونی کری که با منبع اقتباسش هم خوانی دارد، کاملاً چون یک اهرم مغناطیسی بیننده را جذب می کند. واقعیت این است که اجرای بی نقص او ما را یاد خاطرات دوران اوج جیم کری در ایس ونچورا و ماسک می اندازد. به جرات می گویم، جیم کری بهترین کمدین فانتزی کارتونی و افسانه ای موجود در سینما است.

کُلیت فیلمنامه سونیک به شدت ساده و گاهاً مشکل دار است. برای مثال در اوایل فیلم وقتی شخصیت تام با بازی مارسدن با سونیک همکاری می کند، به عنوان تروریست و دشمن دولت شناخته می شود. اینجا سونیک به عنوان تهدیدی برای تمام بشریت یا چیزی شبیه به آن شناخته شده است. حالا تام تبدیل به یک مرد تحت تعقیب می شود و چهره اش در هر کانال خبری منتشر می شود. از طرفی دکتر روبوتنیک برای جذب این دشمن توسط دولت ایالات متحده استخدام شده است. خوب چنین محتوایی در فیلمنامه هیچ گونه تنش چشمگیری ایجاد نمی کند. چالش بزرگ سازگاری بازی های ویدئویی با قلمرو سینمایی، بندرت باعث بروز زیبایی شناسی یا ایجاد تنشی واقعی بوده است، اما سونیک با وجود ضعف در فیلمنامه توانسته برای ۹۰ دقیقه به اندازه کافی بیننده را پای فیلم نگاه دارد. اما چرا؟! همانطور که ابتدا گفته بودم روی کاغذ سونیک فیلم هوشمندی نیست، اما نویسندگان فیلم یعنی پت کیسی و جاش میلر تصمیم گرفته اند که تمرکز خود را به دور از جزئیات و مشخصات طرح، به سمت کاراکتر سونیک و شوخ طبعی موجود در او میل دهند. در طول فیلم شاید دو خط فیلمنامه دارای اصول و قواعد ساختاری شاهد نباشیم که بتوان از آن به عنوان نکته شاخص یاد کرد. اما از طرفی دیگر شاهد صحنه های فراوانی از کمدی سرخوش با یک شرور کارتونی به شدت ساده اما دلنشین هستیم. به نظر من بررسی سونیک در همین میزان کافی باشد. من می دانم که سوال از حفره های فیلمنامه سونیک مانند زگیلهایی هستند که ذهن مخاطب اصلی فیلم را درگیر خود نمی کنند، و این واقعیت مرا آزار نمی دهد.

من همچنین تعجب می کنم - و این یک انتقاد نیست بلکه فقط یک سؤال است - وسواس هالیوود با گنجاندن شخصیت های انسانی در این داستان ها چیست؟ آیا بخشی از قانون های نانوشته سینمایی است؟ بهترین قسمت فیلم سونیک خارپشت، آن لحظات در پنج دقیقه ابتدای فیلم در سیاره سونیک و سپس آشنایی با فضای کنونی شخصیت اوست، در این زمان ما شاهد شخصیت و فوران نکات شیرین هستیم. اما در پایان باید بگویم سونیک فیلمی است که باید آن را ببینیم. زیرا فیلم یک اقتباس جالب از بازی ویدیویی است. این اقتباسی است که احساس می کنم باید طرفداران بازی ها را خوشحال کند و برای خانواده هایی که شاید با مواد منبع فیلم ناآشنا باشند کاملاً مناسب باشد اگر می خواهید سرگرم شوید، سونیک را تجربه کنید.


فصلی فراتر از انتظارات.

تنش در بالاترین سطح ممکن خود!

حدود یک سال و چند ماه پیش بود که که نتفلیکس اعلام کرد سریالی تاریخی و ترسناک را با محوریت انسان های زامبی، از کشور کره جنوبی به نمایش خواهد گذاشت. در آن ایام ما فیلم زامبی قطار بوسان را دیده بودیم که خود آن نیز خون تازه ای به این سبک آثار تزریق کرده بود، بنابراین با اشتیاق به دیدن سریال پرداختیم. فصل اول این سریال جذاب کره ای با نام امپراتوری یا پادشاهی، در دوره جوسئون جریان دارد و تمرکز آن بر پادشاهی است که با فساد ی و قحطی، رو به شکست کامل و فروپاشی پیش می رود. در همین آشفتگی ی خبر شیوع نوعی بیماری طاعون گونه نیز اعلام می شود که انسان را به هیولایی گوشت خوار و گرسنه تبدیل می کند. در همین بین ولیعهد چانگ (جی هون جو) در برخورد با پیامدهای ی قدرت، قربانی توطئه ای می شود و همزمان با خبردار شدن از بیماری برای نجات مردم خود، راهی را برای رونمایی از طرح شیطانی و منشأ طاعون آغاز می کند. اکنون، در فصل 2 پادشاهی، مخاطبان به طور مستقیم در جایی که فصل اول را ترک کرده بودند وارد داستان می شوند. با حرکت مردگان متحرک در زیر نور آفتاب، قهرمانان سریال باید برای ایمنی خود از شیوع تا آخرین نفس خود مبارزه کنند.

ادامه مطلب

پایان ناامید کننده ای برای حماسه فضایی


این یک بررسی دارای اسپویل از فیلم خیزش اسکای واکر است - پیچ و تاپ های داستان مشخص نشده ، نام ها یا اتفاقات تعحب آور ذکر نشده ، اما به هر حال در صورت ندیدن فیلم با مطالعه متن در معرض خطر اسپویل هستید.

"بگذار گذشته ها بمیرند. اگر مجبور شدی آن را بکش. " کایلو رن ، آخرین جدای

ریان جانسون در فیلم آخرین جدای فهمیده بود که برای زنده ماندن و حیات جنگ ستارگان ، ابتدا باید خود جنگ ستارگان بمیرد. به واقع این فلسفه او بود. فلسفه ای که او را مجاب کرد با وجود فشار ها پای آن ایستاده و در هر قابش آن را اجرا کند. و نتیجه نیز یک حماسه واقعی بود. البته کشتن گذشته به معنای نفی آن نبوده ، بلکه به معنای ساختارشکنی ظریف و بررسی میراث جنگ ستارگان و افسانه های ساکن در کهکشان بود. کهکشانی که با تولیدات گذشته به شکل عجیبی بسیار کوچک احساس می شد. کار جانسون با جنگ ستارگان این بود که او بدون توجه به برخی خطاهای گذشته ، به شخصیت های جدید و روانشناسی آنها در طول یک سفر ، با احتساب درس ها گذشته توجه ویژه ای انجام داد و وسعت کهکشان را به رُخ بیننده کِشید.

ادامه مطلب

وقتی صحبت از دکتر دولیتل می شود، بسیاری از نسل من فیلم ادی مورفی را به یاد می آورند و نه کتاب دهه 1920 که شخصیت تیتراژ را نشان می داد. اکنون اما، نسل جدیدی از بچه ها اقتباس از داستان کلاسیک دولیتل را با رابرت داونی جونیور به عنوان پزشک، خواهند شناخت. و صادقانه بگویم، تجربه من در تماشای این فیلم که مجبور شدم کنار کودکی بنشینم و فیلم را ببینم باعث شد احساسات درونی او را دریابم که چرا او چنان ناراحت است که مرد آهنین در Avengers Endgame درگذشت و چرا او بسیار خوشحال شد که او را در حال صحبت کردن با حیوانات دید. این نکته به من یادآوری کرد که نسل جوان و حتی خورد سال زیادی دونی جونیور را به عنوان یکی از قهرمانان نمادین زندگی خود تعریف کرده اند- حتی در ایران!


ادامه مطلب

در طول سال ها، پیکسار فیلم های بسیار خوبی را به ما هدیه داده است، که نام بردن از آنها خاطرات زیادی را برای ما زنده می کند. پیکسار استاد خلق داستانها و دنیاهای پیچیده است که در عین ارتباط با همه تخیلات را نیز شکوفا می کند. باید بگویم که اصالت آثار پیکسار بوده که باعث ماندگاری آنها به مدت چندین دهه شده است. مهم نیست فیلم های آنها کوچک باشد یا بزرگ، آن چه در این آثار مهم است، جهانی می باشد که احساس بزرگی از زندگی را به بیننده ارائه می دهند. برای مثال اتاق خواب یک پسر بچه در فرانچایز داستان اسباب بازی ها، ایستم کَف اقیانوس در جست و جوی نمو، زمین دوره ژوراسیک در دایناسور خوب، و فضای درون ذهن و مغز یک کودک در درون و بیرون همه نمونه یک جهان سازی احساسی بی نظیر هستند.

ادامه مطلب

"شکار" ممکن است جدید و بحث برانگیز باشد، اما داستانهایی درباره انسانهایی که بشرِ زنده را برای ورزش و تفریح شکار می کنند، در سینما چیز جدیدی نیست؛ چرا که در سال ۱۹۳۲ ما شاهد فیلم The Most Dangerous Game ساخته ایروینگ پیکل و ارنست بی شوودسک بوده ایم و تا به امروز تولید چنین آثاری وجود داشته که در آن ما شاهد شرور هایی هستیم که صفات انسانی را پاک از دست داده اند. در وقع شکار هم برداشتی آزاد از داستان کوتاه خطرناک ترین بازی می باشد. هر چند تصور و فرض نمی شود، تماشای قاتلانی روانی که مردم فقیر را می کشند هیجان داشته باشد، اما شکار و پروسه شکار کردن در این فیلم چیز هیجان انگیزی به نطر می رسد. و البته همیشه شکافی عمیق در بدنه شکارچی یا شکارچی ها وجود دارد. شاید شکار ساخته کریگ زوبل کمی پیچیده تر از یک تریلر اکشن باشد، اما کماکان فرمول فیلم خبر از یک تیم انسانی می دهد که سعی در کشتن یکدیگر دارند. عده ای انسان ناگهان در میدان جنگ و نزدیک یک جعبه سلاح از خواب بیدار می شوند. آنها زودتر از آنکه گلوله ها شروع به پرواز کنند، خود را مسلح می کنند و می فهمند که داستان های "مانورگیت" بسیار واقعی هستند. اما احتمالاً می خواهید بدانید "Manorgate" مطرح شده در فیلم یعنی چه: یک تئوری توطئه گرا در مورد گرایش ی راست وجود دارد که ادعا می کند لیبرال های ثروتمند محافظه کاران سنتی را ربوده و اجازه می دهند آنها در یک محیط باز رها شوند و سپس آنها را شکار می کنند.

ادامه مطلب

 

بیشتر اوقات وقتی که فیلم تماشا می کنیم، مدت زمان زیادی طول می کشد تا ما کاملاً درگیر در دنیای آن اثر شویم. در این شرایط ذهن ما تمایل دارد در کسری از ثانیه شخصیت ها و دنیای اثری که تماشا می کنیم را پردازش کند، اما گاهی این پروسه حتی بیشتر هم طول می کشد. اما از طرفی دیگر ممکن است هر چند وقت یک بار ما فیلمی را با یک صحنه افتتاحیه مشاهده کنیم که به طرز موذیانه ای کارگردانی شده است، اینجا است که ما بی درنگ با یک سیلی به صورت خود مواجه می شویم، یا بهتر است بگویم مستقیم وارد واقعیت ماجرای فیلم می شویم. مثال چنین افتتاحیه هایی را می توان در شوالیه تاریکی، پدرخوانده و حتی شبکه اجتماعی دید. افتتاح فیلم The Invisible Man ممکن است به اندازه فیلمهای گفته شده نمادین نباشد، اما مطمئناً ما را با جهنمی تاریک و ترسناک روبرو می کند که نمای کلی فیلم را برای بیننده روشن می کند.

ادامه مطلب

با دیدن قاپ زنی و قفل، انبار و دو بشکه باروت بیننده می داند به شکل صادقانه از یک فیلم گای ریچی، باید چه انتظاری داشت. جدید ترین فیلم او یعنی آقایان(جنتلمن)، بازگشتی به قصه گویی سریع ِ ریتمیک است که طرفداران بسیاری از کارهایش او را با چنین مؤلفه ای می شناسند. ما در این فیلم شاهد روایتی هستیم که از طریق قصه گویی غیر خطی مخاطب را به سمت خود جلب می کند. گای ریچی فیلمسازی است که سبک خودش را دارد. مانند ادگار رایت و کوئنتین تارانتینو، ریچی نیز امضای سینمایی خود را پای اثرش می گذارد.

ادامه مطلب

پرندگان شکاری و رهایی فانتزی یک هارلی کویین تنها می تواند ادعا بهتر بودن از هم گونه خودش یعنی جوخه انتحار را داشته باشد. بسیاری از فیلم ها شما را می خنداند، اما یک کمدی خوب بیش از این خنداندن ساده است. آن کمدی خوب است که داستانی دارد که می توانید آن را دنبال کنید و شخصیت هایی که می خواهید به آنها اهمیت دهید. اگر فیلمی کمدی اکشن بود، باید به مبارزات اکشن و پاورقی های رفاقتی بین شخصیت ها نیز توجه داشته باشید. فیلم جوخه انتحار شخصیت های جالب و گاهاً میخکوب کننده ای داشت، اما آیا کسی تا امروز فهمیده است این فیلم در مورد چه بود؟ یا جوکرش با بازی جرد لتو دقیقاً در طول فیلم چه می کرد؟ و همچنین شرور دیگرش افسونگر دقیقاً حرفش چه بود و چرا؟ از طرفی دیگر فیلم پرندگان شکاری اکثر این جنبه های مورد سوال را تیک می زند. در واقع این همان چیزی است که باید جوخه انتحار دیوید آیر می شد، و اما نشد.

ادامه مطلب

آیا ما به درام های تخیلی و فانتزی بیشتری احتیاج داریم؟ بله! ما همیشه به درام های فانتزی احتیاج داریم. اما آیا ما به درام های فانتزی مانند "نامه ای برای پادشاه" احتیاج داریم؟ پاسخ به این کمی سوال برانگیز است. سریال نامه ای برای پادشاه بر اساس رمان کلاسیک هلندی به همین نام تولید شده است، این سریال نیز یکی دیگر از موارد اضافه شده به لیست آثار فانتزی روزافزون Netflix است. در سال 2019، این سرویس پخش با سریال های مشابه مانند "The Witcher" و "The Crystal Dark: Age of Resolution" موفقیت بزرگی پیدا کرد.

ادامه مطلب

از فیلم "ما" گرفته تا چاقوکشی و انگل برنده جایزه آکادمی، ساختار طبقاتی و هویت در مرکز بسیاری از ژانرها و گفتمانهای نمایشی و سینمایی در سال 2019 قرار داشت. در این بین Platform، فیلمی اسپانیایی به کارگردانی Galder Gaztelu-Urututia و به نویسندگی دیوید دسولا و پدرو ریورو است که با نمایش های خود در TIFF 2019 و Fantastic Fest 2019 به این جریان افزوده شد. اکنون، پلت فرم به طور انحصاری در Netflix پخش شده، در حالی که پاسخ ها به بیماری همه گیر Covid-19 در ایالات متحده و اروپا باعث بروز نابرابری برای افراد بالای زنجیره اقتصادی و کسانی که در پایین هستند شده، این اثر برجسته تر جلوه می کند.

ادامه مطلب

نیمی از ثروت خالص جهان متعلق به 1٪ برتر است. آماری خفه کننده برای بشریت. در مورد این فکر کنید چگونه می شود به طور همزمان افرادی که بی خانمان هستند، باید روزانه تلاش کنند تا اهداف خود را برآورده کنند و از گرسنگی نمیرند، و افراد با پول بیشتر - از آنچه می توانند در دوره زندگی هزینه کنند فراتر استفاده کنند؟! اما این چیزی نیست جز سرمایه داری در خشن ترین مدل خود. به دلیل همه گیری COVID-19 در هفته های اخیر صحبت های زیادی در مورد سرمایه داری شده است. بیماری همه گیری که در زندگی ما نفوذ کرده است. بیماری همه گیر که برخی از باشکوه ترین شهرهای جهان را به زانو درآورده است. کرونا ویروس کشنده می کشد و به جلو حرکت می کند و اقدامات بعدی که توسط رهبران جهان برای مهار این مشکل صورت گرفته است، در بسیاری از افراد و جوامع بدترین وضعیت را به همراه داشته است. افرادی هستند که با تمام وجود مخالف اندیشه قرنطینه» یا خانه نشینی هستند، زیرا آن را تضمین رکود اقتصادی جهانی می دانند. برخی آشکارا ابراز داشته اند که خیلی بیشتر از اینکه اجازه دهند اموال و سود های گران بهاشان به زمین فرو رود، خواهان قربانی کردن چند میلیون انسان مانند گوسفند در کشتارگاه هستند. این یک فکر بیمار ناشی از سرمایه داری است.


ادامه مطلب

کریستن استوارت با جعل هوشیاری سیگورنی ویور در زیر آب کاری فراتر از سطح انتظار انجام داده است. این فیلم از گونه امثالِ بیگانه است، اما با این تفاوت که دارای محیطی در بستر دریای عمیق است. از نظر شکل و شمایل فیلم UNDERWATER مانند فیلم های هیولایی دهه نودی هالیوود است، البته منظورم این نیست که فیلم چیز بدی می باشد. ما در دهه نود هالیوود با آثاری در درجه B مواجه می شدیم که به تقلید از فرمول بیگانه ریدلی اسکات می پرداختند، مانند فیلم های Deep Rising و The Relic این آثار در چارچوب ژانرشان بیننده را سرگرم می کردند و البته فراموش می شدند. باید باور کنیم که کمبود اصالت به شرط سرگرم کردن و اجرای درست فرمول فیلمسازی به طرز تعجب آورى زیان آور نیست. حالا بعد فیلم "زندگی"، زیر آب نیز با استفاده از فرمول بیگانه به گونه ای طراحی شده است که می توان به سادگی آن را یک اثر ترسناک علمی تخیلی نامید که بیننده را سرگرم می کند. این اثر هرچند جاه طلبی عجیبی در گونه خودش انجام نمی دهد اما به اندازه نود دقیقه سرگرم کننده است.

ادامه مطلب

"پسران بد" بازگشتند
 

قهرمانان دوران کودکی ما دیگر همان مردانی نیستند که قبلاً بودند. سینما در حداقل پنج سال اخیر چیزی را به ما نشان داده که در آن قهرمانان بزرگ هم به زانو در آمده اند. برای مثال در سال ۲۰۱۵ راکی را دیدیم، مردی که روزی با چهره ای خونین اما خونسرد، آرواره های ایوان دراگو مخوف را درهم می کوبید، حالا در زندگی اش سقوط کرده است، و حتی به سرطان هم مبتلا شده، یا در سال گذشته آرنولد را با ترمیناتور جدیدش داشتیم، که نه تنها دیگر مو و چهره اش خاکستری شده، بلکه شخصیت ترمیناتور حالا یک همسر و فرزند هم دارد که با آنها در عمق جنگل آرام زندگی اش را می کند. یا در همین سینمای خودمان چندین سال است که دیگر جمشید هاشم پور با دو کلاشینکف و سَری تراشیده به مجرمین و قاچاقچیان حمله ور نمی شود. در واقع این اتفاق غمگینانه ای است، اما این واقعیت زشت و زیبا زندگی است که بهترین نسخه های این شخصیت ها / بازیگران را به ما داده است. افزایش سن برای مطابقت با حال امروز آنها، آسیب پذیری هایی به آنها افزوده است. البته این را نیز نباید فراموش کنیم که زیر بدن به ظاهر پولادین آنها نیز گوشت و خون جریان دارد. صورتهای آنها اغلب در گذر زمان چروکیده می شوند. آنها نقص دارند، و برای اولین بار قهرمانان ما نیز انسان هستند.

ادامه مطلب

ارائه رمان کلاسیک جک لندن از سفر یک سگ به نام باک به طبیعت ابتدایی و وحشی توسط فن آوری مدرن شاید جذابیت بصری داشته باشد، اما مشکل این است که وقتی شخصیت های انسانی در اطراف این سگ دیجیتالی وجود دارند، باورپذیر نیستند؛ و این در میزان 99.9٪ زمان فیلم صادق است. باک که یک سگ دیجیتالی است به نظر واقعی می رسد، اما اطراف او را اشخاص کارتونی و گاهاً کاریکاتوری پُر کرده اند. آوای وحش فیلم بدی نیست، اما به شدت فیلم مشکل داری است. حتی سگ به ظاهر واقعی اثر نیز با عملکرد گاهاً کارتونی اش با طرح واقع بینانه خود مغایرت دارد. این فیلم اثری است که یک فیلمنامه خوب و پر از شخصیت های جالب در کنار جلوه های ویژه خوبش می توانست آن را به طور کامل برای بیننده درگیر کننده تر کند. اما فیلمنامه مایکل گرین براساس کتابی با همین نام نوشته جک لندن کم عمق است.

ادامه مطلب

از فیلم "ما" گرفته تا چاقوکشی و انگل برنده جایزه آکادمی، ساختار طبقاتی و هویت در مرکز بسیاری از ژانرها و گفتمانهای نمایشی و سینمایی در سال 2019 قرار داشت. در این بین Platform، فیلمی اسپانیایی به کارگردانی Galder Gaztelu-Urututia و به نویسندگی دیوید دسولا و پدرو ریورو است که با نمایش های خود در TIFF 2019 و Fantastic Fest 2019 به این جریان افزوده شد. اکنون، پلت فرم به طور انحصاری در Netflix پخش شده، در حالی که پاسخ ها به بیماری همه گیر Covid-19 در ایالات متحده و اروپا باعث بروز نابرابری برای افراد بالای زنجیره اقتصادی و کسانی که در پایین هستند شده، این اثر برجسته تر جلوه می کند.

ادامه مطلب

وقتی کارگردانانی را در نظر می گیریم که به طور مداوم دهه های طولانی سینمای پیشگامی را تحویل بیننده داده اند، کمتر کسی است که با استیون اسپیلبرگ قابل مقایسه باشد. اسپیلبرگ از زمان آرواره ها در سال 1975 که مخاطبان را خیره به کار خود کرد همواره در صحنه سینما بوده است. و در حالی که بزرگترین دستاوردهای او مانند آرواره ها، برخورد نزدیک از نوع سوم،  پارک ژوراسیک، لیست شیندلر و فرنچایز ایندیانا جونز و نجات سرباز رایان شاید قبل از رسیدن به قرن بیست و یکم بدست آمده باشد، اما او همچنان به کار موفق خود ادامه می دهد. باید گفت اسپیلبرگ چشم بی نظیری برای مقیاس بزرگ سینما دارد. از هیجان آثار علمی تخیلی و فانتزی گرفته تا درام های تاریخی، بیوپیک ها و کمدی، توجه اسپیلبرگ برای مقیاس بزرگ سینمایی در سال 2020 به همان اندازه قدرتمند باقی مانده است که در اوایل دهه 1970 دوئل و شوگرلند اکسپرس را ساخته است. اسپیلبرگ با الهام از عشق به دیوید لین در پایه گذاری داستان هایش با مضامین آشنا که غالباً در افراد عادی با غلبه بر شرایط خارق العاده بروز پیدا می کند سینمایش را بنا کرده است. آثار او این توانایی را دارد که با یک عظمت بصری که به طور مداوم احساسات را تحریک می کند، بیننده را مجبور به سرگرم شدن می کند. بیایید نگاهی به بهترین فیلم های اسپیلبرگ از زمان شروع قرن بیست و یکم بیاندازیم.

ادامه مطلب

حضور یا Being There فیلمی از هال اشبی-که محصول سینمای دهه 70 میلادی است. این فیلم بر اساس رمانی به همین نام از جرزی کوزینسکی نویسنده لهستانی آمریکایی ساخته شده‌است. در این دهه یعنی 70 میلادی اشبی هفت کلاسیک دیگر ضد فرهنگ حاکم بر سینمای  آمریکا را ساخت. فیلم های او از جمله هارولد و موده (1971)، آخرین جزئیات (1973)، شامپو (1975) و بازگشت به خانه (1978) باعث شد آمریکایی ها در نگرش خود به ت، جنگ ویتنام، تمایلات جنسی و حتی برخورد با یکدیگر تجدید نظر کنند. پس از سرکشی و رفتارهای رادیکال دهه 1960 فیلمی مثل حضور حکم آبی بر آتش بود. در آن دوره هالیوود، برجسته ترین نمادهای جامعه آمریکایی به نوعی  از بین رفته بودند. ریچارد نیکسون کاخ سفید را ترک کرده بود، جنگ ویتنام پایان یافته بود و چندین پیروزی کوچک به دلیل برابری نژادی و حقوق ن به دست آمده بود. با این حال، تلویزیون در خانه آمریکایی ها حضورش چنان غیرقابل اجتناب بود که زندگی بدون وِزوِز مداوم آن تقریباً غیرممکن به نظر می رسید. در واقع در این دوره ما شاهد بروز هالیوود جدیدی نیز بودیم. اما اشبی، همیشه ضد استبدادی، و با یک نگاه انتقادی به سیستم های ت آمریکا، دین و فرهنگ رسانه ها کارش را به پیش می برد. و حضور هم در زمره این آثار او قرار می گیرد.

ادامه مطلب

تعریف ساده فیلم: در اقتباس جدید از داستان کلاسیک محبوب و نمادین در سراسر جهان یعنی ماجراهای پینوکیو از نویسندهٔ ایتالیایی، کارلو کلودی، فیلمساز ماتئو گارونه به ریشه های معتبر داستان پینوکیو باز می گردد. گارونه با این فیلم لایو اکشن پیشگامانه که در مکان های خیره کننده ایتالیایی فیلمبرداری شده است، دنیای فانتزی غنی از رمز و راز و شگفتی را خلق می کند، که پر از لحظات درخشان، خنده دار و قابل لمس است.

ادامه مطلب

معرفی فیلم: بیایید برای اکشن، بقیه را نادیده بگیرید. فیلم های اکشن اورجینال Netflix از این بازی کوچک و هیجان انگیز یعنی (Spectral، 2016) گرفته تا بزرگ و با سرو صدایش(شش زیرزمینی)، صرف نظر از کیفیت کلی آنها - در زمینه اکشن چیزی کم نداشته اند و فیلم The Night Comes for Us اوج مطلق آنها بوده است. اما جدیدترین فیلم اکشن آنها هرچند نمی تواند در دسته مشترک فیلم Timo Tjahjanto قرار بگیرد، اما موفق می شود یک اکشن شدید و سرگرم کننده را برای بیننده به ارمغان بیاورد. لذت اصلی فیلم "استخراج" ناشی از شوک و سرعت اکشن های آن است، بزن بزن های تمیزی که هر کدام از پس دیگری تصفیه شده تر ظاهر می شوند. اسلحه ها، اجساد، کامیون ها، بمب ها، ساختمان ها و پل ها، همه مواد تشکیل دهنده یک گرداب از هرج و مرج کنترل شده در اکشن ها هستند. هیچ طرح دیگری وجود ندارد، که به مخاطبان این ایده را بدهد که اولویت های سم هارگراو جز اکشن در کجا نهفته است. "استخراج" فیلمی است که هدف اصلی آن ارائه اکشن اضافی برای طرفداران این ژانر است، که اکثر آنها احتمالاً از تماشای چند باره فیلم های مایکل مان، جان ویک، رامبو و یا امثال فراری و کماندو در طول قرنطینه خانگی خسته شده اند. علاوه بر این همسورث مرد مناسبی برای نقش اصلی فیلم بوده است. چشمان آبی تیز و برافروخته او توجه ما را جلب می کند، حتی اگر سرعت و زمان کافی برای رابطه و پیشرفت شخصیتی او در فیلم کم باشد. همسورث با جدیت متعهد به انجام مأموریت خود است و هیچ نقشه یا آدم بدی نمی تواند او را از چکیدن ماشه باز دارد. در واقع این اکشن نسبتاً بی امان یاد آور آثار ماندگار سینمای اکشن چون یورش و جان ویک ها است، در حالی که خود کریس همسورث یک ماشین کشتار به سبک قدیمی و اولد اسکولِ شوارتزنگر، استالونه و نوریس است. خلاصه فیلم: تایلر ریک یک مزدور بی‌باک در بازار سیاه است. او که چیزی برای از دست دادن ندارد ماموریتی را بر عهده می‌گیرد تا پسری که بوسیله قاچاقچیان ربوده شده را نجات دهد اما در مخمصه‌ای مرگبار و بدون بازگشت گرفتار می‌شود…

ادامه مطلب

یکی از ترند ها یا پُر تکرارترین بحث های سینمایی چند روز اخیر و یا شاید حداقل یک ماه اخیر، پیرامون فیلم اسپانیایی پلتفرم یا به زبان اسپانیایی El Hoyo بوده است. فیلمی در مورد، یک سکو یا به ظاهر یک زندان دیستوپیایی به کارگردانی گالدر گزتلو-ارووتیا. همان طور که گفتم فیلم در مکانی خاص و در بستر فضای دیستوپیایی روایت می شود. اما ابتدا بگویم اصلاً منظور از چنین فضایی چیست؟!. دیستوپیا یا ویران شهر یک جامعه یا ست‌گاه خیالی در داستان‌های علمی–تخیلی است که در آن، ویژگی‌های منفی، برتری و چیرگی کامل دارند و زندگی در آن دلخواهِ هیچ انسانی نیست. این جوامع معمولاً زمانی از یک جامعه را نشان می‌دهند که به نابودی و هرج‌ومرج رسیده‌است. با این تعریف، یک جامعهٔ پاد-آرمانی» نقطهٔ مقابل و وارونهٔ یک جامعهٔ آرمانی (آرمان‌شهر) است. آرمان‌شهرها جوامعی خیالی هستند که در آن‌ها همه‌چیز مثبت و ایدئال است. ترسیم یک جامعهٔ پادآرمان و بدزمانه توسط نویسندگان آینده‌گرا معمولاً به‌منظور هشدار به مردم در مورد ادامه یا افزایش چیرگی برخی معضلات اجتماعی صورت می‌گیرد.

ادامه مطلب

در تاریکی ناشناخته های ذهن ما کابوس هایی وجود دارد، که از سیاه ترین مناطق تخیل ما سرچشمه می گیرند. و در چنین نا امیدی های غیر قابل تصوری است که وحشت بزرگترین قدرت خود را به دست می آورد. این ترسهای ناشناخته همیشه وسعت اقتدار خود را حفظ می کنند، زیرا هرچه سعی می کنیم آنچه را که در تاریکی آنها پنهان است درک کنیم، هرگز نمی توانیم شکل آن هیولا ها و شیاطین پنهان و چیزهایی را که در آن طرف تاریک هستند را درک کنیم. این ترس ها به شکل عجیبی پنهان و نامحسوس هستند، هرچند حضور آنها احساس می شود؛ اما در ورطه یا پرتگاه وسیع و ناآشنایی وجود دارند. قدرت این نوع ترس ها در پنهانی آنها نهفته است، چرا که آنها هرگز ظهور شاخصی نمی کنند. اما قدرت پنهان و وحشتناک آنها است که چون خوره به ذهن و جان ما می افتد. مثال ساده اش ترسیدن از سایه خودمان در کوچه تاریک و خلوتی است که خودمان عامل وحشت می شویم. و این خود همان تصورات ذهن خطرناک و وحشت زده ماست. در واقع این ایده که ترس های خودمان مستعد ترین عامل وحشت ما هستند؛ به خودی خود چیز جالبی است. در این شرایط وقتی کوچهِ خالی تاریک است ما می ترسیم، اما در همان محیط وجود نور، توهم ایمنی را به ما می دهد. اینجاست که می گویم واقعیات ناشناخته ذهن ما هم وحشتناک است و هم غیر قابل درک. اما فیلم موجود (The Thing) ساخته جان کارپنتر با مزه کردن ژانر وحشت و علمی تخیلی، در همان مکان های سایه دار درون روان انسان ساکن می شود، و با واقعیات ترسناک آن بازی می کند.


ادامه مطلب

به نظر می رسد، فیلم های مربوط به فساد از هر نوع، ی و طرح های منجر به سرقت برای تماشا بسیار سرگرم کننده است. آموزش بد یکی از این فیلم ها است. اما متأسفانه، هنگامی که فیلمسازان موارد واقعی این گونه را به تصویر می کشند، شاید خیلی سخت بر روی بیننده تاثیر می گذارند. البته این در مورد این اثر خیلی صدق نمی کند.  این فیلم جدید HBO است که داستان فرانک تاسون و پم گلکین، دو عضو هیئت مدیره مدرسه را روایت می کند که در طی سالیان متمادی مبالغ هنگفتی را از مجموعه تحت نظر خود به خاطر منافع شخصی سرقت می کردند. بنابراین بدون حرف اضافی بیشتر، اجازه دهید درست وارد بررسی کوتاه آن شویم.

ادامه مطلب

چرا باید فیلم هیولایی GRABBERS را دید؟ یک فیلم ژانری خوب، تمیز، سرگرم کننده و یک اثری که در سیستم امروزی هالیوود به ظاهر دست نیافتنی است. این فیلم چیزی است که در دهه هفتاد و هشتاد میلادی در هالیوود شبیه به آن زیاد بود، اما حالا در قرن ۲۱ آثار ابرقهرمانی و بلاکباستر های اکشن عجیب و غریب جای آن را گرفته اند و هر از چند گاهی چنین آثاری در بریتانیا دیده می شوند؛ و فیلم هیولایی ایرلندی با نام GRABBERS نمونه ای از آنها است. فیلم کمدی وحشت و هیولایی جان رایت، فیلمساز ایرلندی در یک جزیره کوچک جریان دارد که توسط بیگانگان خون خوار مورد تهاجم قرار گرفته است. این فیلم نمونه بارز یک اثر دوست داشتنی‌،تکنیکی و گیرا در ژانر وحشت هیولایی است. این اثر به شدت من را یاد آثار ادگار رایت انداخت، به ویژه تریلوژی خون و بستنی او.

ادامه مطلب

نظری کوتاه بر فیلم ماتریکس - The Matrix محصول سال ۱۹۹۹ میلادی: تا امروز رسمی نظرم را پیرامون فیلم The Matrix (ماتریکس) جایی نگفته ام اما قصد دارم حالا چند جمله ای پیرامون این اثر حرف بزنم. ماتریکس یک فانتزی گ فویی آینده گرایانه با انواعی از بدلکاری های حرفه ای است که ریوز را به عنوان نئو، یک هکر رایانه ای که فکر می کند در قرن بیستم زندگی می کند دارد

ادامه مطلب

فیلم های وحشت آبزی یک زیر ژانر آشنا است که در سال های اخیر کمتر به آن پرداخته شده است، اما تب دریا ساخته Neasa Hardiman نشان می دهد که چرا باید هنوز از آنچه در زیر اقیانوس ها نهفته است ترسید. این فیلم ضمن ارائه موجودات آبزی خطرناک، با داستانی نسبتا مطلوب که فرضیات شما را از ناشناخته به چالش می کشد، کلاسیک هایی مانند بیگانه و موجود را به شما یادآوری می کند. با توجه به وضعیت فعلی جهان، تماشای فیلمی مانند SEA FEVER که در آن کلمه "قرنطینه" به شدت وارد فیلمنامه می شود، بدون اینکه بخواهید به نبرد روزانه ما با COVID-19 بپردازید دشوار است. در حقیقت تب دریا یک اثر ریز بودجه نسبتاً خوب است که کارگردانی و فیلمبرداری روان و زیبایی دارد. همان طور که گفتم تب دریا؛ فیلمی علمی تخیلی مهیج به کارگردانی نیسا هاردیمن است. گروهی از ماهی گیران، با موجودی ناشناخته رو برو می‌شوند که جانشان را به خطر انداخته است…

ادامه مطلب

فیلم‌های کریسمسی معمولاً برای القای احساسات گرم و خانوادگی در مخاطب طراحی می‌شوند، و قصه این آثار اغلب داستان‌های سرراستی را شامل می‌شود که پایان‌های شادی را ارائه می‌دهند و شخصیت‌های درونشان را از اهمیت دوستان، خانواده و عزیزانشان مطلع می‌کنند. با این حال، قطعاً یک آلترناتیو یا جایگزین برای هر ژانر یا شاخه‌ای وجود دارد.

ادامه مطلب

اقتباس از داستان محبوب رولد دال (جادوگران) توسط رابرت زمکیس برای مخاطب مدرن، فیلمی جالب از منظر بصری و نظری خلق کرده است. جادوگران (2020)، داستانِ تاریک، طنزآمیز و دلهره آور پسری یتیم را روایت می کند که، در اواخر سال 1967، برای زندگی بزرگ دوست داشتنی‌اش به روستایی در آلاباما و شهر دموپولیس می‌رود. در حالی که پسر و مادربزرگش با برخی از جادوگران فریبنده اما کاملا شیطانی روبرو می شوند، تصمیم می گیرند به یک استراحتگاه مجلل ساحلی در هتلی شیک بروند. اما با بد شانسی، آنها دقیقاً در همان زمان می رسند که جادوگر بزرگ جهان (آنا هاتاوی) همرزمان خود را از سراسر جهان - مخفیانه - جمع آوری کرده تا نقشه‌های شیطانی خود را انجام دهد.

ادامه مطلب

بهترین ماجراجویی آخرامانی از زمان "Zombieland" یا "کُمدی عاشقانه‌ای با ابعاد غول پیکر" - فیلم عشق و هیولاها (Love and Monsters) یکی از بهترین شگفتی‌های سرگرم‌کننده سال 2020 است، زیرا دنیایی منحصر به فرد و مهیج را ارائه می‌دهد و به شخصیت‌ها و جانوران خود همان اهمیتی را می‌دهد که به جلوه‌های بصری و فضاسازی ژانری‌اش می‌دهد. به شکل ساده باید گفت این فیلم یک کمدی صمیمانه با لحنِ اکشن هیولایی است.

آخرامان چقدر می‌تواند سرگرم‌کننده باشد؟ خوب، این بستگی به این دارد که چه کسی داستان را روایت می‌کند، زیرا می‌تواند یک تجربه ترسناک و وحشتناک باشد که به عنوان یک داستان هشدار دهنده عمل می‌کند، یا می‌تواند یک ماجراجویی هیجان انگیز باشد که به ما یادآوری می‌کند آنچه در زندگی واقعاً مهم است چیست.

ادامه مطلب

گُرگِ اسنو هالوو ترکیبی عجیب از فیلم ترسناک و کنجکاوی‌های فارگو مانند است. در واقع "گرگِ اسنو هالو" ساخته جیم کامینگز یک قصیده خوش ساخت، حیله گر، هیجان انگیز و احساسی در مورد پدر بودن، جامعه و ژانر هیولایی جنایی است. داستانِ فیلم "گرگ ِاسنو هالوو" پس از حمله وحشیانه به یک زن در یک شهر کوچک در یوتا شروع می‌شود، در واقع نیروهای پلیس محلی خود را با یک قاتل مرموز و وحشیانه درگیر می‌بینند. اما در این میان سوال مهم این است که افراد خوب شهر اسنو هالوو با چه نوع هیولایی روبرو هستند، یک مرد یا چیزی بسیار کابوس‌وارتر؟

ادامه مطلب

این فیلم به کارگردانی هری بردبیر و با اقتباس از مجموعه کتاب‌های کارآگاهی نانسی اسپرینگر، در اطراف انولا، خواهر کوچکتر مایکرافت (سم کلفلین) و شرلوک هولمز (هنری کاویل) قرار دارد. انولا در عمارت خانوادگی شان Eudoria (هلنا بونهام کارتر) زندگی می‌کند. آنها با هم ورزش می‌کنند، در واقع ورزش‌های رزمی می‌کنند، به بازی های استراتژیک می‌پردازند و به طور کلی هر کاری را که ن در عصر ویکتوریایی قرار نیست انجام دهند، آنها انجام می‌دهند. وقتی Eudoria بدون هیچ ردی ناپدید می‌شود، دنیای انولا زیر و رو می‌شود، زیرا مایکرافت، که اکنون سرپرست اوست، برای تربیت او با برادرش چانه می‌زند و سعی می‌کند انولا را به یک مدرسه خاص بفرستد. انولا با وحشت از این ایده، فرار می‌کند، اما در تلاش برای یافتن مادرش، درگیر رمز و راز دیگری می‌شود.

ادامه مطلب

فصل اول سریال آکادمی آمبرلا بینندگان را با داستان خانواده عجیب هارگریوز روبرو کرد، خانواده ای که از بچه های منحصر به فردی تشکیل شده بود. این سریال  بر اساس کتاب مصوری به همین نام اثر جرارد وی و گبریل بو، توسط استیو بلکمن و جرمی اسلیتر ساخته شده‌است. داستان دربارهٔ خواهر و برادران خانواده هارگریوز است که همگی قدرت‌های فراطبیعی دارند و بعد از مرگ مرموز پدرشان، باید از راز مرگ او پرده بردارند و البته از آخرامان قریب الوقوع پیش گیری کنند. در پایان فصل اول، آخرامان بر این خانواده غلبه کرد و آنها را روانه نا کجا آباد نمود، اما در ادامه همان ماجرا، فصل دوم نیز با یک آخرامان قریب الوقوع شروع می شود و البته این بار حوادث در دهه ۶۰ میلادی جریان دارد. اگر بخواهم کُلیت فصل اول را توصیف کنم، باید بگویم آکادمی آمبرلا یک سریال ابرقهرمانی خوش رنگ و لعاب بود که گاهی به شدت عجیب و سرگرم کننده می شد و گاهی نیز به شدت معمولی و خسته کننده به نظر می رسید. اما در مجموع فصل اول سریال یک اتفاق خوب در ژانر ابرقهرمانی به حساب می آمد. در ادامه با طرح چند سوال به بررسی فصل دوم این سریال خواهم پرداخت.

ادامه مطلب

شاید انتخاب فیلم بی خوابی از میان چند فیلم خاصِ نولان برای دیدن در روز تولد ۵۰ سالگی او، گزینه اول خیلی ها نباشد. اما من تصمیم گرفتم این اثر بی شیله پیله نولان را دوباره تماشا کنم. در نگاه اول، بی خوابی انتخابی عجیب برای نولان بعد از فیلم ممنتو به شمار می رفت، چرا که ممنتو ترکیبی بود از روایت هوشمند و حیله های ساختاری خاص، در مقابل بی خوابی بازسازی یک اثر خارجی زبان (نروژی) بود. و در ظاهر چه چیزی ساده تر از بازسازی هالیوودی از یک فیلم خارجی زبان است. اما این تصور بسیار اشتباه بود، چرا که اساساً بی خوابی یک تریلر پلیسی یک خطی معمولی نیست، بلکه این فیلم مانند تمام آثار این کارگردان، روایت خود را با نمادگرایی های بزرگ پیش می برد، و این کار در راستای منع بهتر لایه های داستان صورت می پذیرد. بی خوابی نیز مانند اکثر آثار نولان، وسواس او را بر روی مضامین درون فیلم نشان می دهد. اما در اینجا او مضامین و لحن اساسی فیلمش را به گونه ای احساسی، دلهره آور و تعلیق آفرین واکاوی می کند، که مخاطب را خود به خود به سمت اثر جذب می کند. در واقع بی خوابی به خاطر درون مایه به ظاهر معمولی و تیپیکال خود، برای خیلی ها ساده به نظر می رسد. اما، درست هنگامی که ما فکر می کنیم شاهد یک تریلر روانشناسانه در مورد پلیسِ در تعقیب قاتل هستیم (در این لحظات فیلم شمایل یک داستان نوآر را به خودش می گیرد)، عجیب این است که تمام تصاویر فیلم زیر نور آفتاب بی تاب خورشیدِ نمیکره شمالی قرار می گیرد.

ادامه مطلب

در حالی که تریلر پارانوئید گونه دیو فرانکو، یعنی "اجاره"، ممکن است به نظر کاری را که روانی آلفرد هیچکاک از منظر موقعیت مکانی با مسافرخانه های کنار جاده ای انجام داد را با ایربی‌ان‌بی یا خانه های اجاره ای انجام دهد، اما نه دیو فرانکو حتی به گرد جوراب نشسته هیچکاک می رسد و نه اجاره  - سودای شباهت با روانی را دارد. اما این فیلم به خاطر آوردن چهار شخصیت طبیعی به دلِ یک ماجرای وحشتناک، قابل بررسی و دیدنی است. دیو فرانکو اولین کارگردانی خودش را بر مبنای فیلمنامه از خودش و جو سوانبرگ بنا کرده، که ریشه های آن به آثار ترسناک قدیمی و کم بودجه می رسد. اجاره چیزی شبیه به دیگر آثار سوانبرگ است که بازیگران نه چندان مشهور اما با استعداد در آن جمع شده اند. در واقع اجاره در فضای یکی دیگر از درام های کم حرف و پرتحرک سوانبرگ جریان دارد، یعنی چیزی شبیه به هم پیاله ها که در سال ۲۰۱۳ منتشر شده بود. اما با نگاهی کلی فیلم فرانکو در بستر ژانر وحشت و در کنار آثاری چون هالووین قرار می گیرد.

ادامه مطلب

آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

انرژی پلاس برای همه افرادی که بی حالن یا حوصله ندارن... آموزش کنکور زبان انگلیسی کافه بارونی acas aahng ایران قوی نسیم کلیپ بانک لینک های دانلود فیلم ، دانلود سریال و دانلود آهنگ میباشد. آهو کلیپ بانک لینک های دانلود فیلم ، دانلود سریال و دانلود آهنگ میباشد. مرکز بازاریابان مشوش